سمبل تاریکی : قسمت هجدهم
0
10
1
126
سرم داشت گیج میرفت. سنگینی پلکهام رو حس میکردم. نفسهام منقطع و بریده شده بود.
(گرگ عظیمالجثهای جان نه نفر را گرفت. طبق گزارشات به دست آمده، آمبولانسی که حامل بیماران بود، میان جنگل با گله شکارچیان مواجه میشود. پزشکی قانونی علت مرگ قربانیان را حمله حیوانی درنده میداند که... .) چشمهام ادامهاش رو همراهی نکرد؛ بلکه مدام از اول شروع میکرد، شاید اشتباهی رخ داده و اون آمبولانسی که قرار بود نرگس و بقیه بیمارها رو از جنگل خارج کنه، به چنین عاقبت شومی دچار نشده؛ ولی با هر بار شروعم به پایان تلخ میرسیدم.
ناگهان صدای جیغ و فریادهایی که در اتاقک آمبولانس شنیده بودم، در سرم پخش شد، مثل یک پس زمینه. واژهها از داخل روزنامه به پرواز در اومدن و درهم و برهم وارد چشمهام شدن.
روزنامه از دستم افتاد. خشک و بیحرکت شدم. چشمهام گرد و دهانم نیمهباز بود.
شب بارونی، آمبولانس، جنازهها، حمله گرگ.
افکار بدون هیچ ترتیبی خودشون رو به سرم میکوبیدن. صدای نفسهام بلند شد، کشدار و بلند. لحظه به لحظه بیشتر میتونستم هوای ورودی و خروجی ریههام رو بشنوم.
آیا واقعاً یک گرگ به اونها حمله کرده؟ تصویر خودم و جنازه زن چشمکزنان مقابل سوالم نیشخند زد.
وحشتزده و هاج و واج خودم رو در آغوش گرفتم، در حالی که زانوهام چسبیده به سینهام و سرم رو در حصار دستهام گرفته بودم. به یکباره از فرط وحشتی که به جونم افتاده بود، جیغ کشیدم. جیغهایی فرا صوت و کر کننده. دیوانه شده بودم. پاهام رو یکی در میون به جلو سر میدادم تا روزنامهها رو از خودم دور کنم، گویا زبون داشتن و با صدای بلند حرفهاشون رو برام تکرار میکردن.
انرژیم افت کرد. سست و بیرمق شدم. همونطور جمع شده به پهلو روی زمین افتادم. دیگه فریاد نمیکشیدم؛ اما صدای جیغهام در سرم پخش میشد. لرزش بدنم رو حس میکردم، لرزشی که بیشباهت به تشنج نبود.
کسی در سالن رو باز کرد. هشیار و بیهوش بودم. خواب و بیدار بودم. گیج و منگ. حال میزونی نداشتم.
قدمهایی شروع به حرکت کرد، سپس ایستاد. ناگهان دوباره؛ ولی با شتاب به سمتم حرکت کرد.
- آیسان؟
صدای آروم و زمزمهواری به گوشم خورد؛ اما صدای فریادهای سرم بلندتر از صدای وحشتزده اون بود. بارها و بارها صداش رو شنیدم.
(آیسان، آیسان، آیسان)
دوباره صدام زد.
- آیسان؟
و متقابلاً پخش صداش در سرم تکرار شد.
(آیسان، آیسان، آیسان)
ظاهراً درونم خالی شده بود که هر صدایی که به داخلش سر میخورد، چندین برابرش رو در درونش پخش میکرد.
کسی تکونم داد. جسمم رو بالا کشید. مثل یک میت زنده به نقطهای خیره بودم. هیچ چیزی متوجه نمیشدم. حتی نمیفهمیدم اون شخص چرا داره تکونم میده؟ چی داره میگه؟ وز وزهای صداش چه معنی داشت؟
- من رو ببین آیسان، من رو ببین.
سیلیهایی به گونه چپم زده شد. میسوخت چون با قدرت همراه بود؛ ولی توان حرکت کردن نداشتم زیرا وزن کلماتی که خونده بودم، بیشتر از حد تحملم بودن و روم خیمه زده بودن.
شونههام زیر پنجههایی خرد شد. تکون محکمی خوردم و صدای نعرهای من رو به حال آورد.
- آیسان؟
خشم و ترس در صداش مشهود بود. تونستم تیلههام رو تکون بدم. با بیرمقی چشمهام رو به سمت اون شخص هدایت کردم، سام بود. چهره سفیدش سرخ شده بود و اخمهای گره خوردهاش زمردهای زرد و رخشانش رو ترسناک نشون میداد. چند طره از موهای برنزیش روی پیشونیش و چشم چپش افتاده بود. نفسنفس میزد و با نگرانی بهم خیره بود.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳