سمبل تاریکی : قسمت هفدهم
0
8
1
126
بوی عرق گرفته بودم و نمیتونستم به حموم برم. اوه فکرش رو بکن، حموم کنی و یکدفعه یک سرباز اسلحه به دست بیاد بررسیت کنه تا یک وقت خطا نکنی! نه، من نمیتونستم توی چنین جایی حموم کنم، پس ترجیحاً فقط لباسهام رو عوض میکردم.
آسمون ابری بود و دما چند درجه افت کرده بود. همه منتظر یک بارون بودیم، چرا که مههایی روی دامنه کوهها میخزیدن و چندان زمان نمیبرد که جنگل هم غرق مه میشد. برای خودم فقط دو روپوش گرم آورده بودم تا در روز مبادایی مثل الآن ازشون استفاده کنم.
به همراه رها توی آشپزخونه داشتیم به حرفهای زیبا و فاطمه زهرا گوش میدادیم. نرگس از وحشت دوباره تب کرده بود و حتی زیر لب پایینش تبخال بیرون زده بود. این دختر بیشتر از همهمون تحت فشار بود و ترس داشت اون رو از پا میانداخت. داخل آشپزخونه فقط من و رها با زیبا و فاطمه زهرا همچنین برفین حضور داشتیم. طی صحبتهاشون متوجه شده بودم زیبا صاحب دو بچه بود که یکی تازه دوران مهدش رو میگذروند و پسر بعدیش ده سالش میشد. نگرانی یک مادر برای بچههاش بیشتر از مرگش بود و زیبا ناله داشت، اگه بمیره چه کسی از بچههاش محافظت میکنه؟ یک وقت به دست نامادری نیوفتن، شوهرش زن نگیره و ... . برفین هم با نگرانی گاهی اوقات توی بحثهاشون شریک میشد. طبق گفتههاش چهارشنبه همین هفته اونها مراسم داشتن و قرار بود نوه عمهاش عروسی کنه. حالا با اخباری که به گوش همه رسیده بود، قطعاً این مراسم کنسل میشد؛ البته اگه همچنان تا پس فردا اینجا زندانی باشیم.
فاطمه زهرا نگاهی به ساعت گردی که بیشتر توی مدارس یافت میشد، انداخت. آهی کشید و گفت:
- واسه ناهار چی کار کنیم؟ موادمون ته کشیدن.
زیبا نالید.
- مجبوریم تخممرغ بهشون بدیم دیگه. برو هر چی تخم مرغه، آبپز یا نیمرو کن. آه من دیگه جونی واسه کار ندارم.
ضربه آرومی به کفشم خورد که نگاهم رو به رها دوختم. با اشاره چشم و ابرو علامت داد بیرون بریم. در سکوت از پشت میز بلند شدم و خطاب به زیبا گفتم:
- اگه کمکی بود، من همین اطرافم.
زیبا با قیافهای آویزون حتی سرش رو هم بالا نیاورد و به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
خودم رو بغل گرفته بودم و آروم به سویی راه میرفتم، رها لب زد.
- حالا قراره چی بشه؟
- نمیدونم.
- اگه نتونن اون شخص رو پیدا کنن چی؟
- شاید چنین شخصی وجود نداشته باشه.
رها سرش رو به سمتم چرخوند که هم زمان قدم زدنم اضافه کردم.
- این احتمال هم هست که اون سرباز موقع نگهبانی دادنش صدایی رو شنیده باشه یا خواسته گشتی به اطراف بزنه و گم شده باشه. همه چی احتمال داره، پس قطعاًای در کار نیست.
- یعنی میگی ما بیجهت اینجا گرفتار شدیم؟
- گفتم که احتمالات! شاید هم فرضیه پلیسها درست باشه.
رها به خودش لرزید و نالید.
- اوه خدا نکنه!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳