سمبل تاریکی : قسمت چهل و یکم
0
7
1
126
سالن رو به قصد اتاقم ترک کردم. در اتاق رو نبسته بودم که کسی با شتاب در رو به طرفم هل داد و وارد شد. با دیدن رها که عصبی بود، متعجب لب زدم.
- حالت خوبه؟
در رو بست و به عقب هلم داد. آروم پچ زد.
- تو حالت خوبه؟ داری چی کار میکنی؟
کلافه گفتم:
- نمیفهمم چی میگی.
- احمق اگه بخوای کشتیت رو با یکی دیگه شریک بشی، مطمئن باش دیر یا زود بار اضافه خودتی که پرت میشی بیرون. آیسان یک ماشین زمانی دو راننده داره که یکی شاگرد باشه و یکی استاد. حواست باشه حتی اگه تمام امور زیر نظر تو بچرخه، در واقع تو زیر نظر شخص دیگهای هستی.
پلکی زدم و سعی کردم اون رو ملتفت کنم.
- گوش کن رها، تو اشتباه متوجه شدی. الآن مسئله ما امنیت شهره! وقت واسه این رقابت نداریم. دیر بجنبیم لو میریم. کافیه یکی از آدمها اونها رو ببینه، اون وقت فکر میکنی تاریخ چیزی به اسم افسانه هم قبول میکنه؟ مطمئناً همه چیز بهم میریزه. خودت هم این رو خوب میدونی.
با بیرحمی گفت:
- مطمئن باش هیچ آدمی نمیتونه یکی از ما رو ببینه و خبری پخش کنه. اونها فقط دم مرگ با روی دیگهمون مواجه میشن.
- باشه، حق با توئه؛ اما الآن موضوع یک چیز دیگهست. پس لطفاً قاطیشون نکن.
- تو خودت رو زدی به اون راه یا واقعاً احمقی؟ دختر فکر میکنی شاویس مثل تو فکر میکنه؟ آه اینقدر احمقانه فکر نکن چون اینجا چیزی که حماقته منطقی پیش رفتنه.
- ببین رها الآن هیچی برام مهمتر از پیدا کردن گروه شورشی نیست. خب؟
رها سرش رو به تاسف تکون داد و لب زد.
- توی شهر چی بینتون گذشته؟
از طرز فکرش عصبی شدم.
- بس کن. پرت و پلا نگو.
پوزخند تلخی زد و گفت:
- آره. حالا دیگه حرفهای من برات چرندن. باشه، مشکلی نیست. خیلی کنجکاوم بدونم این دو ناخدا تا کی قراره دوستانه در کنار هم ادامه بدن.
خواست عقب گرد کنه که ساعد دستش رو چنگ زدم. موکد گفتم:
- ما موضوع مهمتری برای فکر کردن داریم رها.
سرش رو عصبی تکون داد و گفت:
- من هم میخوام برم آماده شم دیگه، تا با هم بریم گشتزنی!
جمله آخرش رو با حرص و کنایه گفت. ولش کردم. نمیتونستم بفهممش. در واقع گیج شده بودم و بین حرفهای رها و تحفه که عکس هم بودن، گیر افتاده بودم. حق با کدومشون بود؟ آیا میتونستم با شاویس به تفاهم برسم یا رها درست میگفت؟ رابطهمون شاگرد_استادی میشد؟
دوم دی ماه بود. از پشت پنجره به جنگلی زل زده بودم که برف باریده شده بیست و هشت آذر سفیدش کرده بود؛ البته گه گاهی هم نمنم میبارید. دما بیش از پیش افت کرده بود و حتی شومینه هم جوابگو نمیشد.
با اینکه دورادور حواسمون به شهر بود؛ اما هنوز نتونسته بودیم به اونجا بریم. جابهجایی چند نفر کار رو به مراتب سختتر میکرد. تازه یک روز میشد که رفت و آمدها مجاز شده بود و این اجازه باعث شد حاشیهسازها دوباره دست به کار بشن و شایعه پراکنی کنن.
طبقه همکف کسی نبود. سالن خلوت و نسبتاً تاریک بود. با اینکه ساعت حول و حوش سه بود؛ ولی هوا بیشتر گرگ و میش به نظر میرسید. مهها کمکم داشتن سنگین میشدن و جنگل رو در خاموشی غرق میکردن.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳