قسمت بیست و یکم

سمبل تاریکی : قسمت بیست و یکم

نویسنده: Albatross

سروان برای بار دیگه سربازی رو مخاطبش قرار داد و گفت:

- اون حیوون کسی رو دنبال نمی‌کرد؟

- نه قربان، گمون نکنم.

سروان: مطمئن شو.

سرباز تندی گفت:

- اطاعت.

و بلافاصله جمع رو ترک کرد و به همراه چند نفر دیگه در پی رها گشت. متوجه نمی‌شدم از چی حرف می‌زدن و افکارم فقط به دور یک نفر می‌چرخید. افراد کم‌کم متفرق شدن و صداهاشون به زمزمه تبدیل شد. زیبا و فاطمه زهرا برای دلداری دادنم نزدیکم اومدن و قصد داشتن من رو به کلبه برسونن؛ ولی من طاقت نیاوردم و با ترک کردنشون به دنبال رها رفتم. اون دختر کم عقل کجا رفته بود؟ امیدوار بودم نقشه‌اش رو انفرادی پیش نبرده باشه و الا... . نسبت به صدا زدن‌های دخترها بی‌توجه‌ای کردم. هوا به شدتی سرد بود که نخوان بیشتر از این دنبالم بیان. نمی‌تونستم فقط به نیروی امنیتی اعتماد کنم و منتظر خبری ازشون باشم. باید خودم به دنبال رها می‌گشتم. صدای سربازها که به خاطر فاصله‌های زیادشون با فریاد به گوش می‌رسید، بهم می‌فهموند هنوز رها رو پیدا نکردن. نمی‌خواستم نفر سوم اون باشه. رها دوست من بود. تنها دوست من! نباید اتفاقی براش می‌افتاد.

ضربانم رو به راحتی حس می‌کردم. مدام سرم به این‌سو و اون‌سو حرکت می‌کرد. هیچ جا نمی‌دیدمش. نه کنار رودخونه، نه داخل کلبه خودمون و نه زیر شیروون‌ها. همه جا رو سرک می‌کشیدم؛ بلکه نشونه‌ای از اون پیدا کنم؛ اما نبود.

- آیسان؟

مکث کردم. صدای زمزمه‌ای گوش‌هام رو تیز کرد. تاریکی و مه دیدم رو کم کرده بود؛ ولی می‌تونستم تا حدودی اطرافم رو ببینم که البته جز چندین درخت و دیوار چوبی دستشویی، چیز دیگه‌ای به چشمم نخورد.

- من این‌جام.

زمزمه کمی بلندتر به گوش ‌رسید. متوجه شدم صدای رهاست و هیجان زده‌ام کرد.

- رها؟

- تو دستشوییم.

پیش خودم لب زدم.

- دستشویی؟

بلافاصله دو-سه قدم رو برداشتم و پتو رو وحشیانه کنار زدم که رها به عقب تلو خورد. از دیدنش با آسودگی صداش زدم؛ اما قبل از هر واکنش دیگه‌ای محکم در آغوش گرفتمش. اون هم من رو محکم به خودش فشرد. پس از چندی ازش فاصله گرفتم و عصبی گفتم:

- کجا بودی؟

بغض داشت. نکنه اون شخص بهش آسیب زده؟ با چشم‌هایی گرد شده پرسیدم:

- صدمه دیدی؟

تنها لب زد.

- مادرم!

- خاله‌ات؟

لب‌هاش رو محکم به هم فشرد؛ ولی این حرکت مانع از ریزش اشک‌هاش نشد. نگاهم ناخودآگاه پایین اومد و گوشی کوچیک و ساده‌ای رو در مشتش دیدم. حرف‌های چند دقیقه پیشش توی سرم به گردش در اومد. ماتم زده نگاهش کردم. نتونستم چیزی بگم و فقط به خیرگی نگاهم بسنده کردم.

- خیلی دیر شد.

آهی سینه‌ام رو خالی کرد. پلکم پرید و زمزمه کردم.

- متاسفم! نمی‌دونم چی بگم.

با یک حالت خشک اشک‌هاش رو با پشت دست پاک کرد و گفت:

- نگرفتنش، نه؟

- چی رو؟

- گرگ رو.

اخم‌هام توی هم رفت. گرگ؟ گرگ برای چی باید این‌جا می‌بود؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.