قسمت بیست و هشتم

سمبل تاریکی : قسمت بیست و هشتم

نویسنده: Albatross

با تکون‌های محکمی از خواب پریدم. سینه‌ام از فرط هیجان و وحشت بالا-پایین میشد. گلوم خشک شده بود و طولی نکشید سرفه‌ای کردم.

به پهلو چرخیدم و روی آرنجم بالا اومدم. این‌طوری بهتر می‌تونستم موقعیتم رو درک کنم و نفس بکشم.

نمی‌دونستم در چه محدوده زمانی هستم؛ اما اتاقم نیمه تاریک بود. سست و بی‌رمق به پشت دراز کشیدم و به موهام چنگ زدم. عجب کابوسی! تنها یک چیزی رو می‌خواستم. که بعد مرگم با اون جونورها روبه‌رو نشم. روح بلع‌ها هر چی باشن، غیر از اون جونورهای خوفناک. در اون تاریکی فقط می‌تونستم هیکل‌های گنده‌شون ببینم، با بال‌هایی از جنس پوست انسانی؛ ولی شبیه به بال خفاش. بزرگ بودن، شاید حدود سه متر. قدهای بلندشون اون‌ها رو غول پیکر نشون می‌داد.

ده‌ها نفرشون در پیم بودن. داخل جنگل یکه و تنها به سر می‌بردم. از چنین خواب‌هایی که بدون هیچ مقدمه‌ای کسی به دنبالت می‌افتاد، بیزار بودم، بیزار!

روح بلع، اون‌ها چه شکلی بودن؟ آیا شباهتی به تصور من داشتن؟ چه‌طوری ارواح رو می‌بلعیدن؟ با دهانشون؟ اما چه‌جوری؟ لابد بی‌آرواره بودن و دهن‌های بزرگشون مانند بعضی مارها قابلیت بلعیدن همه‌ چیز رو داشت.

موریانه‌های وحشت پوستم رو دون‌دون کرد. به خودم لرزیدم و پتو رو که با لگد پرونی‌هام زیر پاهام رفته بود، روی خودم انداختم. دیگه خوابم نمی‌اومد؛ ولی شهامت بیرون رفتن رو نداشتم. افسانه‌ها حقیقت این گیتی شده بودن. باورشون کرده بودم؛ اما هنوز آمادگی دیدن و یا حتی شنیدن غیر منتظره‌ها رو نداشتم.

قطعاً چشم انسانیم و یا حتی گرگیم توانایی دیدن روح بلع‌ها رو نداشت؛ اما مسلم بود که اون‌ها ما رو می‌بینن و چیزی که غیر قابل تحمل بود، این بود که اون‌ها هر لحظه منتظر مرگمونن. آیا یکی از اون‌ها الآن در کنارم بود؟

با این فکر بیشتر زیر پتو خزیدم. من واقعاً یک مغز معیوب داشتم که هدفش چیزی جز آزار رسوندن بهم نبود. چرا در همچین موقعیتی این افکار در سرم می‌پرید؟

نزدیک‌های طلوع خوابم برد، یک خواب بی‌رویا. زمانی که چشم‌هام رو باز کردم، رها رو در کنارم روی تخت دیدم. چشم‌هام رو ماساژ دادم و با صدایی خواب‌آلود لب زدم.

- این وقت صبح؟

قیافه‌ رها زیاد شاداب نبود، گویی چیزی آزارش می‌داد. سکوتش وادارم کرد با تکیه به دست‌هام بشینم. دوباره پرسیدم.

- چی شده؟

رها با گرفتگی لب زد.

- متاسفم!

- بابت؟

- آه حق با تو بود. من یک مخبر افتضاحم، نباید اون‌قدر صریح در موردشون حرف می‌زدم.

پاهام رو از تخت آویزون کردم و بلند شدم. همون‌طور که به سمت سرویس اتاق می‌رفتم، زمزمه کردم.

- مشکلی نیست.

- اما تو دیشب داشتی کابوس می‌دیدی، درست میگم؟

ایستادم. با درنگ به طرفش چرخیدم. اون از کجا می‌دونست؟ نکنه قابلیت خواب‌بینی داشت؟

ظاهراً حالت چهره‌ام زیادی تابلو بود که رها جواب سوالم رو داد.

- صدای ناله‌هات تا اتاق من هم می‌اومد. آه شرمنده‌ام!

لب بالاییم رو به دندون گرفتم. یعنی بقیه هم شنیدن؟ آهی کشیدم. پشت به اون به طرف سرویس رفتم و گفتم:

- فراموشش کن.

پس از شستن دست و صورتم مقابل آینه موهام رو شونه زدم، نرم و آروم. عجله‌ای توی کارم نبود. حقیقتش نمی‌دونستم کار بعدیم چیه و وقت‌کشی می‌کردم.

رها از روی تخت پایین اومد و در کنارم ایستاد.

- در مورد دیروز، اون‌طور هم که گفتم نبود. زیادی ترسناک توضیح دادم.

نیم‌نگاهی حواله‌اش کردم و دوباره به خودم در آینه چشم دوختم. با سردی گفتم:

- گفتن این حرف‌ها چیزی رو هم عوض می‌کنه؟

شونه رو روی میز گذاشتم و تمام رخ به سمت رها چرخیدم. دستم رو روی میز گذاشتم و به یک طرفم تکیه زدم.

- تا وقتی زنده‌ایم، باید طبیعتمون رو کنترل کنیم مبادا حد تعیین شده رو زیر پا بذاریم. وقتی هم می‌میریم، بی‌مقدمه وارد یک مهلکه می‌شیم.

زمزمه‌وار خطاب به خودم لب زدم.

- درست مثل یک کابوس!

رها با تلخ‌خندی سرش رو به معنای نفی تکون داد و گفت:

- گفتم که درست پیام رو نرسوندم، هر کسی با روح بلع‌ها مواجه نمیشه مگر... .

مکث کرد. سوالی نگاهش کردم که لبخندش عمیق‌ شد و حرفش رو کامل کرد.

- مگر اون‌هایی که خلاف قوانین عمل کنن و کشته بشن.

مشکوک پرسیدم.

- منظورت چیه؟ 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.