قسمت پنجم

سمبل تاریکی : قسمت پنجم

نویسنده: Albatross

در جواب سام که نوشته بود‌.

- دلتنگ نشدی؟ با اردوان شرط بسته بودم که تو روز سوم کوتاه میای و برمی‌گردی. نگو که پونصد تومن رو باختم.

نوشتم.

- اوضاع داره خوب پیش میره. نه یک خرس گریزلی بهم حمله کرده. نه مورد دست‌درازی قرار گرفتم و نه حشره‌ای نیشم زده. اوضاع کاملاً داره آروم و خیلی نرمال پیش میره. به اردوان بگو امکان داره جمعه هم این‌جا بمونم، چون شدت کار به حدی هست که وقت آزاد نداشته باشم.

بعد از ارسال پیام گوشی رو داخل جیب روپوشم گذاشتم و بلند شدم. این‌جا روزش مثل قرار گرفتن زیر یک دوش خیست می‌کرد؛ اما شب‌هاش لرز به تنت می‌انداخت. باید به اتاق برمی‌گشتم.

در حالی که خودم رو توی آغوش گرفته بودم، به سمت اتاق که پشت تموم اتاق‌های دیگه قرار داشت و به رودخونه نزدیک‌تر بود، قدم برداشتم؛ اما هنوز به داخل نرسیده بودم که صدای تیکاف ماشینی من رو از جا پروند. از دیدن یک لکسوس که ده قدمی با من فاصله داشت، اخم‌هام رو توی هم کشیدم. اون دیگه کی بود؟ تمام رخ به سمتش که طرف چپم قرار داشت، چرخیدم. یک دقیقه‌ای زمان برد تا در ماشین باز شد. به خاطر تاریکی هوا نمی‌تونستم از شیشه جلویی ماشین سرنشین‌های داخلش رو ببینم. پوتینی از ماشین خارج شد و سپس تونستم راننده رو که یک خانم بود، ببینم. چرا توی شب عینک آفتابی زده بود؟ نکنه به خاطر فانوس‌هایی که نور زرد کمرنگی رو در اطراف ساطع می‌کردن و بیشتر نماد زیبایی رو داشتن تا چراغ شب، چشم‌هاش رو آزار می‌دادن؟ یا لامپ‌های رشته‌ای که به همراه اون چند فانوس به دیوارهای کلبه‌ها نصب بودن؟

خانم دندون‌های سفید و مرتبش رو نشونم داد. کمی بعد متوجه شدم بهم لبخند زده. آروم و با ظرافت نزدیک شد. نمی‌تونستم از هیکلش چشم‌پوشی کنم. طوری گام برمی‌داشت انگار داشت یک خط صاف رو دنبال می‌کرد. به عنوان یک زن خوب می‌تونست نظرها رو جلب کنه. بدن خوش اندامش از زیر مانتو جلو بازش که یک تیشرت سفید و جذب زیرش پوشیده بود، چشم‌ها رو خشک می‌کرد. شلوار جینش بیشتر پاهای کشیده و خوش حالتش رو به رخ می‌کشید. شاید تقریباً هم قد خودم بود؛ اما آیا من هم چنین پاهایی داشتم یا بیشتر حالت سیخ جارو رو داشتن؟

وقتی مقابلم قرار گرفت، لبخندش رو بزرگ‌تر کرد و گفت:

- سلام.

خدای من صداش! صداش انگار کسی از فاصله دور با ترانه دلنشینی صدات میزد. اون‌قدر زیبا، اون‌قدر دلنشین که هرگز نمی‌خواستی دست از شنیدنش برداری. حالا که نزدیک‌تر قرار داشت، بهتر می‌تونستم ببینمش. پوست سفیدش بدون کوچیک‌ترین لکه‌ای صاف و بی‌نقص بود. با هر دفعه کش اومدن لب‌های خوش فرم سرخش چال‌هایی روی لپ‌هاش ایجاد میشد. کنجکاو بودم ببینم چه‌جور چشم‌هایی داره. هنوز عینکش رو داشت.

سرش رو کمی به سمت شونه چپش کج کرد که به خودم اومدم. اخم دوباره‌ای کردم و گفتم:

- سلام.

خب دیگه بعدش چی باید می‌گفتم؟ انگار این سوال رو از حالت گیج چهره‌ام خونده بود که خندید و گفت:

- می‌دونم زیادی دیر وقته، راستش قصد هم نداشتم این‌جا بیام؛ اما زمان کم آوردم. واسه همین خواستم امشب رو این‌جا بمونم؛ البته اگه... .

نگاهی به کلبه‌ها انداخت و حرفش رو کامل کرد.

- جای اضافی براتون مونده. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.