قسمت چهاردهم

سمبل تاریکی : قسمت چهاردهم

نویسنده: Albatross

رها از بازو تکونم داد و گفت:

- هی!

به خودم اومدم. با صدایی گرفته لب باز کردم.

- خبری از مفقود نشد؟

سرش رو به چپ و راست تکون داد و صدا بیرون داد.

- اوم اوم.

آهی کشیدم و با حواسی پرت موهام رو به عقب روندم که یک‌دفعه مچ دستم اسیر شد. رها با اخم‌هایی درهم به دستم نگاه کرد و گفت:

- دستت چی شده؟

فوری مچم رو آزاد کردم و گفتم:

- چیزی نیست.

و بلافاصله از تخت پایین رفتم. باید دست‌هام رو می‌شستم. به بیرون رفتم و داخل دستشویی شدم که هیچ دری نداشت و بلکه با پتویی ورودیش رو پوشیده بودن. اون‌جا شیر آب عمومی نصب بود و میشد باهاش دست‌هام رو بشورم. دو بار مایع دستشویی زدم تا دست‌هام کاملاً تمیز شد. هر چند همون دفعه‌ اول لکه‌ها پاک شده بودن؛ اما من زیادی حساس بودم. جوری زیر ناخن‌هام رو تمیز می‌کردم که پوست زیرشون پوسته‌پوسته شده بود و بعد از خشک کردن دست‌هام تازه متوجه سوزششون شدم. چند دفعه به صورتم آب پاشیدم تا بلکه خماری و گیجی از سرم بپره و بفهمم دیروز واسه‌ام چه‌جوری گذشته؛ ولی فایده‌ای نداشت.

از دستشویی خارج شدم و در خلاف جهت کلبه‌ها قدم برداشتم. ذهنم بد مشغول شده بود. اتفاقات رو مرور کردم. پرده‌های سفید و کوری موقتم، گم شدن یک مسافر، حافظه مختل شده‌ام. آه باید در اسرع وقت خودم رو به یک دکتر نشون می‌دادم. مطمئناً به خاطر فشار روانی که روم بود، چنین حالاتی بهم دست داده بود؛ ولی با شرایط فعلی کسی حق نداشت صحنه رو ترک کنه. با تموم همه این‌ها ذهنم دوباره به سمت اون خون‌ها پیش رفت. به طور حتم با شستنشون اصل قضیه پاک نمیشد؛ اما چه قضیه‌ای؟ چه اتفاقی برام افتاده بود؟

وقتی حواسم جمع شد، متوجه شدم حدود صد متر از منطقه دور شدم و سربازی که کمی جلوتر از من به دنبال چیزی بود، متوجه‌ام شد. اخم عمیقی نشونم داد که قبل از باز شدن لب‌هاش، عقب گرد کردم و به سمت کلبه‌ها برگشتم.

- کجا رفتی بی‌خبر؟

از حرف رها سرم رو بالا آوردم و با گیجی نگاهش کردم. کمی پریشون به نظر می‌اومد. آه اصلاً کی پریشون نبود؟ ماه عسل واسه زوجِ تازه حروم شده بود و بقیه هم از اومدن به این‌جا پشیمون شده بودن.

- آیسان حالت خوبه؟

صداش می‌لرزید. سوال روی سوال آوردم و با سردی زمزمه کردم.

- خوبی؟

لب‌هاش رو به درون دهنش برد و بلافاصله تیله‌های طوسیش میون انبوهی اشک غرق شد. اخم درهم کشیدم و در یک قدمیش ایستادم.

- رها؟

- نبود؟

از روی شونه‌ی رها به سروان حیدری نگاه کردم. رها هم بلافاصله به عقب چرخید. سربازی رو که چندی پیش دیده بودم، در جواب سروان لب زد.

- انگار آب شده رفته زیر سنگ!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.