قسمت سی و پنجم

سمبل تاریکی : قسمت سی و پنجم

نویسنده: Albatross

با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم؛ اما فقط یک نگاه گذرا چون به قدری سردم بود که نخوام الآن و توی این موقعیت به فکر زیرزمینی باشم.

توجه‌ای به شاویس که داشت کوله‌اش رو روی مبل پرت می‌کرد، نکردم و مستقیم به سمت اتاقم رفتم. علاوه بر سرما خسته هم شده بودم.

کوله‌ام رو روی زمین پرت کردم و به طرف تخت یورش بردم. زیر پتو خزیدم و توی خودم جمع شدم. مطمئناً الآن یک دوش گرم حالم رو بهتر می‌کرد؛ ولی حال و حوصله حموم کردن نداشتم.

گرما روم خیمه زد. سنگینیش به قدری زیاد بود که خواب‌آلودم کرد. چشم‌هام خمار و رفته‌رفته پلک‌هام داشت روی هم می‌افتاد، ناگهان از داخل حیاط صدای باز شدن در راهرو هشیارم کرد. سریع نشستم و پرده پنجره رو کنار زدم. چشمم به شاویس خورد. داشت می‌رفت. آه لعنتی! این بشر چیزی به اسم خستگی هم می‌شناخت؟

نباید کاستی می‌کردم. با اکراه از تخت پایین پریدم و با دو اتاق رو ترک کردم. هم‌زمان با این‌که به طرف در خروجی سالن خیز بر می‌داشتم، شاویس رو مورد عنایت نفرین‌هام قرار داده بودم.

در رو با شتاب باز کردم که توجه شاویس جلبم شد. نزدیک در قصد پرش داشت. نفس عمیقی کشیدم. تا حد ممکن سعی داشتم خونسردیم رو حفظ کنم، گویا منی نبودم که در آستانه‌ خواب سپری می‌کردم.

شاویس دوباره بهم پشت کرد و طی حرکتی بالای در پرید. این‌که به محض رسیدن مشغول کاری بشم، بیزار بودم؛ اما به قول شخصی رهبر گروه بودن در واقع برده گروه بودنه. من دیگه حق نداشتم انفرادی جلو برم. حالا یک فرقه زیر نظرم بود.

با غیظ داخل کوچه شدم. شاویس فرصت طلب ظاهراً تا تونسته از این خلوت استفاده کرده تا فاصله‌اش باهام زیاد بشه. انگار من زیادی عاشق بوییدن عطر و گرمای حضورش بودم.

این‌سری لازم ندونستم پا به پاش عمل کنم. به سمت دیگه‌ کوچه رفتم. کاری که باید در نهایت انجام می‌دادم، رفتن به حاشیه‌ شهر بود، قسمتی که قرار بود هدف بعدی شکار بشه.

طبق تصورم نود و هشت درصد حواس نیروی امنیتی روی چشم‌هاشون بود، گویی از لحاظ شنیداری به حداقل رسیده بودن. تقریباً در هر چهارراه ماشین پلیس به چشم می‌خورد. کافی بود در دیدرسشون قرار نگیرم.

با نزدیک شدن به حاشیه‌ شهر سکوت بیشتر میشد. حس ترس غالبم شده بود. با این‌که می‌دونستم با چه چیزی قراره مواجه بشم؛ ولی ترس از تنهایی حرکتم رو کند می‌کرد.

در پایین شهر بوی خطر بیشتر قابل احساس بود. ارتعاشاتی رو حس نمی‌کردم تا بفهمم موجودی در این حوالی پرسه زده.

انگار سطل‌های زباله‌ رو زیر و رو کرده بودن. صدای ناله گربه‌ها در این منطقه بیشتر شنیده میشد. چشم‌هام در پی رد خونی تاب می‌خورد؛ اما ظاهراً از قبل پاکسازی انجام شده بود.

سر کوچه بودم. به سمت چپ و راستم نگاهی انداختم. کسی حضور نداشت. مقابل کوچه‌ای که داخلش بودم، کوچه‌ای باریک و طویلی بود که به خاطر شکسته بودن چراغ‌های پل تاریک‌تر به نظر می‌رسید. دیوارهاش به قدری بلند بود که نمیشد پنجره‌های خونه‌های پشتشون رو دید. روی دیوارها با اسپری‌های رنگ جملات سنگینی نوشته شده بود. یکیشون خوف به تنم انداخت. توبه‌ گرگ مرگ است! با این‌که بارها این جمله رو خونده بودم؛ اما حالا حس دیگه‌ای داشتم. واقعاً توبه‌ گرگ مرگ بود؟ 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.