قسمت هفتم

سمبل تاریکی : قسمت هفتم

نویسنده: Albatross

سکوت تا چندی با چشم‌های خالیش نگاهمون می‌کرد. شوکا پاش رو از روی پای نیکان برداشت و بلند شد. خطاب به اون آروم گفت:

- بهتره ما جیم شیم.

از اون‌جایی که گوش‌هام تیز بود، متوجه زمزمه‌اش شدم و محکم و صریح گفتم:

- کسی جایی نمیره، نه تا وقتی که به جوابم نرسیدم.

شوکا مات و مبهوت نگاهم کرد؛ اما نیکان دوباره نیشش باز شده بود. شوکا در سکوت نشست و هیچ نگفت. حس کردم مجذوب نگاهم شده بودن.

- خب؟

اردوان همچنان با بی‌تفاوتی رفتار می‌کرد.

- یک آدم معمولی.

تک‌خند گیجی زدم و پرسیدم.

- آدم؟!

من گرگ بودم. چه‌طور مادرم آدم بود؟ ادامه‌ فکرم رو به زبون آوردم.

- دیگه همه چی واسه من رو شده. بهتر نیست بیخیال پنهان‌کاری بشی؟

اردوان: چیزی واسه مخفی شدن نمونده.

اخم درهم کشیدم و با صدای بلندی گفتم:

- پس بگو مادرم چه‌طور مرد؟!

نمی‌خواستم طوری رفتار کنم که بقیه به مکالمه‌ خصوصی من و رها پی ببرن؛ اما از نیم‌نگاهی که اردوان به رها انداخت، فهمیدم همچین در نقشم موفق نبودم.

- فکر کنم قبلاً راجع‌بهش گفتم.

- گمون نکنم.

رها این رو خطاب به اردوان گفت. سام رو به رها هشدار داد.

- بهتره تو دخالت نکنی.

رها: فقط می‌خوام کمکش کنم.

شاویس: بدون اطلاع ما فقط همه‌ چیز رو خراب کردی.

رها: من از تو حرف شنوی ندارم.

زویا پرخاش کرد.

- درست صحبت کن.

رها در عوض پوزخندش رو نثارش کرد و تیز و جدی به شاویس زل زد. شاویس پوزخندی زد و در حالی که به افق چشم دوخته بود، اردوان رو مورد خطاب قرار داد.

- حق با اونه. باید جزءجزء صحنه‌ها رو بهش می‌گفتی.

چشم تو چشمم شد و مرموز نگاهم کرد، نگاهی سرتاسر رمز و ابهام!

ضربه‌ نسبتاً آرومی به ران‌هاش کوبید و ایستاد. هم زمان این‌که داشت پشت ردیف مبل‌های مقابلم قدم بر می‌داشت، گفت:

- فکر نمی‌کردم کنجکاو باشی بدونی که چه‌طور مادرت رو با زجر کشتی.

دوباره نگاهم کرد. از حقارت درون چشم‌هاش خشمگین شدم. رها معترض گفت:

- می‌دونی که منظورم این نبود.

شاویس لبخند کم‌رنگی زد و چهره‌اش رو آسوده نشون داد. زمزمه کرد.

- چرا. نمیشه یک صحنه‌اش رو هم از دست داد. بذار از همه‌ چیز با خبر بشه. حقشه.

سرش رو زیر انداخت و دست‌هاش رو داخل جیب‌های شلوارش فرو کرد. برام سوال بود که چرا داخل خونه لباس بیرونی تنشه؟ بیرون بوده؟

شروع به زدن حرف‌هایی کرد که کلمه به کلمه‌اش برام تحقیرآمیز و زجرآور بود؛ اما کلامی به زبون نیاوردم. نمی‌خواستم پیش چنین مرد چندشی بشکنم.

- آرام وقتی تو رو حامله شد، اردوان و بقیه خیلی بهش اصرار کردن سقطت کنه؛ اما... .

تمام رخ به طرفم چرخید و آرنج‌هاش رو به تاج مبل مقابلش تکیه داد.

- عین خودت چموش و لجباز. هه مادر، دخترین دیگه. نمی‌دونم چی داخل خودش می‌دید که مرگ رو به زندگیش ترجیح می‌داد. راستش واسه من مهم نبود چه بلایی ممکنه سرش بیاد. اون یک آدم بود. یک مشت استخون سست و بی‌ارزش. اشتباه کرد که خواست با یکی بالاتر از خودش... .

چشمکی زد و حرفش رو کامل کرد.

- جفت بشه. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.