قسمت یازدهم

سمبل تاریکی : قسمت یازدهم

نویسنده: Albatross

مثل یک رشته‌ محکم این باور ذهن من رو بسته بود. ندایی بهم می‌گفت حتی اگه هلیکوپتر هم وارد ماجرا بشه، جز چند تیکه لباس پاره شده و استخون‌های بیرون زده از گوشت و پوست خونی، هیچ اثر دیگه‌ای از اون زن یافت نمی‌شد. رها با اصرار گفت:

- شاید تونسته خودش رو به جاده برسونه. این‌قدر منفی‌باف نباش.

سرم رو به معنای نفی تکون دادم و با سردی لب زدم.

- اون مرده! حالا یا از وحشت گم شدنش یا دریده شدن توسط درنده‌ها. گشتن ما بی‌فایده‌ست.

با اخم پرخاش کرد.

- از کجا این‌قدر مطمئن حرف می‌زنی؟

شونه تکون دادم و جواب دادم.

- احساسم.

- احساست؟ یعنی تو بر پایه‌ احساساتت که مدام در حال تغییرن به نتیجه می‌رسی؟

تمام رخ به طرفش چرخیدم. اون حق نداشت به ردیاب من توهین کنه.

- بهتره دست کم نگیریش.

از سراشیبی پایین رفتم که صداش از پشت سر شنیده شد.

- کجا میری؟

بدون این‌که به طرفش بچرخم، با صدای بلندی گفتم:

- بر می‌گردم.

با دو به سمتم نزدیک شد و گفت:

- باورم نمی‌شه. می‌خوای برگردی؟ ممکنه اشتباه کنی.

- آره.

- خب؟

گوشه چشمی بهش انداختم و لب زدم.

- اما این‌بار اشتباه نمی‌کنم.

- چه‌طور؟

چی بهش می‌گفتم؟ می‌گفتم هر وقت رشته‌ها ذهنم رو می‌بستن، اون اتفاق حتمی شده بود؟ بهتر دیدم با سکوتم به این بحث خاتمه بدم.

درست گفته بودم. خبری از اون زن نشده بود. حدود چند ساعت بعد از اومدن پلیس‌ها دو ماشین پر به جمعمون پیوستن که بعداً متوجه شدم از نزدیکان حقی خواهن، حتی پا فشاری اون‌ها هم کار رو به جلو پیش نبرد. شب موقع گزارش دادن نگرانیم اوج گرفت. اگه سام می‌اومد و از موضوع با خبر میشد، بی‌شک من رو بر می‌گردوند و این چیزی نبود که من می‌خواستم. لااقل نه حالا.

برای اولین‌بار بود که تا ساعت سه بامداد در این‌جا بیدار مونده بودم. حتی وقتی که شب اولم رو توی اون اتاق تنگ و گرم گذرونده بودم، بعد از ساعت یک از شدت خستگی بیهوش شدم، چون تو تموم زندگیم روزی در اون حد پر کار نداشتم و الآن همه بی‌خواب بودن و چراغ کلبه‌ها روشن بود. پلیس تا به این مدت چند بار در اطراف گشت زد؛ اما خبری نشد. به خاطر این اتفاق و وجه مرموزش گروه خارجی به همراه دو خونواده‌ دیگه وسایلشون رو جمع کردن و خواستن برن؛ ولی پلیس این اجازه رو بهشون نداد. بازجویی باید برای همگی صورت می‌گرفت. مسلماً این تلخ‌ترین خاطره‌ی گردشگرهای خارجی میشد و از ایران تصویر چندان زیبایی رو به یادگار نمی‌کشیدن. یک خانم به طور مرموزی در جنگل‌های شمال گم شده بود و با گذشت بیست و چهار ساعت از غیبتش هنوز اثری از اون یافت نشده بود و نیروی پلیس به نتیجه‌ای نرسیده بود. این بزرگ‌ترین تیتر خاطراتشون میشد.

خونواده گمشده نزدیک‌های طلوع خودشون رو به ما رسوندن. اوه انگار قیامت شده بود‌. مادر گمشده از همون دم اول با گریه و ناله به حقی خواه ناسزا گفت و پسر اون زن که ظاهراً مرد خونواده بود، با حقی خواه دست به یقه شد. جدا کردنشون و آروم کردن این دو خونواده که اوضاع رو از خاطر برده بودن و دنبال مقصر می‌گشتن، با داد مامورین هم نتیجه‌ای نداشت. بیشتر مادر گمشده و خواهر حقی خواه که به حمایت از برادرش مقابل ناله و نفرین‌های اون زن می‌ایستاد، بحث می‌کردن.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.