سمبل تاریکی : قسمت پانزدهم
0
6
1
126
داشتن در مورد چی حرف میزدن؟ سروان حیدری خطاب به من و رها گفت:
- لطفاً از دیدرسمون خارج نشین.
و با حرکت سر به سرباز اشاره کرد همراهش بره. وقتی سرباز از کنارم عبور کرد، نگاه مشکوکی بهم انداخت. بعد از تنها شدنمون رو به رها با بیقراری پرسیدم.
- قضیه چیه؟
رها با حرص گفت:
- علاوه بر خواب سنگینت، حواس پرت هم هستی. کجا بودی؟
- اَه ول کن جون آیسان، بگو چی شده؟ دیگه چه بلایی سرمون اومده؟
رها آب دهنش رو قورت داد و بعد از مکثی لب زد.
- یک گمشده دیگه!
با حیرت و صدایی بالا گفتم:
- چی؟ یکی دیگه؟ چه طوری آخه؟!
رها با احتیاط به اطرافش نگاه کرد. فقط درختهای سر به فلک کشیده که شاخههاشون مثل رشته پراکنده بودن و حکم چتر زمین رو داشتن، شنونده حرفهامون بودن؛ با این حال رها به این خلوت راضی نشد و با کشیدن دستم من رو به دنبال خودش کشید.
داخل اتاق شدیم و رها در رو سریع چهار قفله کرد. با اعصابی ویران پرخاش کردم.
- چی شده؟
- یکی از سربازها ناپدید شده.
اضطراب و ترس در حرکاتش شناور بود. به موهای سیاه مواجش که شاید به زور تا سینهاش میرسیدن، چنگ زد و در همون حال طول اتاق رو طی کرد.
- رها!
با جفت دستهاش صورتش رو پوشوند و ناله خفهای سر داد. دیگه طاقت از کف بریدم و با برداشتن دو قدم بزرگ وحشیانه ساعدش رو چنگ زدم و اون رو تمام رخ به سمت خودم چرخوندم. با صدای بالا و لرزونی گفتم:
- حرف بزن.
- باید از اینجا بریم.
- چی؟
با وحشت سرش رو تکون داد و خودش رو بغل گرفت.
- رها!
- اینجا داره اتفاقهایی میافته. ما باید... باید از اینجا بریم.
- به هیچ عنوان!
با خشم و چشمهایی گرد شده داد زد.
- چرا؟
- نمیشه، ما... ما... .
- ما چی آیسان؟ گوش کن. اینجا داره یک اتفاقی میافته. کسی بینمون هست که داره افراد رو مثل یک طعمه بیرون میکشونه. میفهمی؟
- نه، اونها خودشون از کلبه بیرون میرن.
- شاید هم ترغیب میشن.
نفسم بالا نمیاومد. با خوفی که لونه کرده بود به عقل و منطقم، لب زدم.
- از کجا اینقدر مطمئنی؟
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳