قسمت پانزدهم

سمبل تاریکی : قسمت پانزدهم

نویسنده: Albatross

داشتن در مورد چی حرف می‌زدن؟ سروان حیدری خطاب به من و رها گفت:

- لطفاً از دیدرسمون خارج نشین.

و با حرکت سر به سرباز اشاره کرد همراهش بره. وقتی سرباز از کنارم عبور کرد، نگاه مشکوکی بهم انداخت. بعد از تنها شدنمون رو به رها با بی‌قراری پرسیدم.

- قضیه چیه؟

رها با حرص گفت:

- علاوه بر خواب سنگینت، حواس پرت هم هستی. کجا بودی؟

- اَه ول کن جون آیسان، بگو چی شده؟ دیگه چه بلایی سرمون اومده؟

رها آب دهنش رو قورت داد و بعد از مکثی لب زد.

- یک گمشده دیگه!

با حیرت و صدایی بالا گفتم:

- چی؟ یکی دیگه؟ چه‌ طوری آخه؟!

رها با احتیاط به اطرافش نگاه کرد. فقط درخت‌های سر به فلک کشیده که شاخه‌هاشون مثل رشته پراکنده بودن و حکم چتر زمین رو داشتن، شنونده حرف‌هامون بودن؛ با این حال رها به این خلوت راضی نشد و با کشیدن دستم من رو به دنبال خودش کشید.

داخل اتاق شدیم و رها در رو سریع چهار قفله کرد. با اعصابی ویران پرخاش کردم.

- چی شده؟

- یکی از سربازها ناپدید شده.

اضطراب و ترس در حرکاتش شناور بود. به موهای سیاه مواجش که شاید به زور تا سینه‌اش می‌رسیدن، چنگ زد و در همون حال طول اتاق رو طی ‌کرد.

- رها!

با جفت دست‌هاش صورتش رو پوشوند و ناله خفه‌ای سر داد. دیگه طاقت از کف بریدم و با برداشتن دو قدم بزرگ وحشیانه ساعدش رو چنگ زدم و اون رو تمام رخ به سمت خودم چرخوندم. با صدای بالا و لرزونی گفتم:

- حرف بزن.

- باید از این‌جا بریم.

- چی؟

با وحشت سرش رو تکون داد و خودش رو بغل گرفت.

- رها!

- این‌جا داره اتفاق‌هایی می‌افته. ما باید... باید از این‌جا بریم.

- به هیچ عنوان!

با خشم و چشم‌هایی گرد شده داد زد.

- چرا؟

- نمی‌شه، ما... ما... .

- ما چی آیسان؟ گوش کن. این‌جا داره یک اتفاقی می‌افته. کسی بینمون هست که داره افراد رو مثل یک طعمه بیرون می‌کشونه. می‌فهمی؟

- نه، اون‌ها خودشون از کلبه بیرون میرن.

- شاید هم ترغیب میشن.

نفسم بالا نمی‌اومد. با خوفی که لونه کرده بود به عقل و منطقم، لب زدم.

- از کجا این‌قدر مطمئنی؟ 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.