قسمت پنجم

سمبل تاریکی : قسمت پنجم

نویسنده: Albatross

این‌که دوباره به حالت اولم برگشته بودم، نشون می‌داد دوباره خون نوشیدم؛ اما حس کنجکاوی و سردرگمیم بیشتر از عذاب وجدانم بود. باید به دنبال جواب‌هام می‌رفتم.

از میز فاصله گرفتم و اتاق رو ترک کردم. پله‌های عریض رو پشت سر گذاشتم و ایستادم. باید متوجه می‌شدم کجا جمع شدن. منشا صدا رو باید پیدا می‌کردم.

صدای ملچ و ملوچی همراه با زمزمه‌هایی بهم فهموند بقیه در سالن مشغول خوردن ناهارشونن. دوباره گام برداشتم، محکم و استوار. برای رسیدن به هدفم نبایست تردید در رفتارم می‌بود.

وقتی به سالن رسیدم، خشکم زد. با صحنه‌ خوبی مواجه نشدم. شوکا و نیکان بهم نگاه کردن و نیکان با زدن لبخندی موهای باز و افشونش رو از روی صورتش با چنگی به عقب مایل کرد و به آرومی از شوکا فاصله گرفت. شوکا هم روی مبل درست نشست و مشغول مرتب کردن یقه‌اش شد.

در جواب نگاه تیز نیکان سرد و بی‌حالت چشم در چشمش موندم و پرسیدم.

- بقیه کجان؟

نیکان نیشخندی زد و پرسید.

- جلسه؟

با نگاهم جوابش رو دادم که نیشخندش رو تکرار کرد. یک‌ دفعه دو انگشتش رو برد داخل دهنش و جوری سوت کشید که پرده‌ گوشم تا مدتی بندری زد. اخم‌هام از صدای بلندش درهم رفت و دستم رو روی گوشم گذاشتم.

نیکان: الآن دیگه پیداشون میشه.

نگاه کوتاهی به شوکا انداختم و نفسم رو آزاد کردم. نیکان در کنار شوکا جای گرفت. مبلشون دو نفره بود؛ اما هیکل گنده‌ نیکان مطمئناً جا رو واسه دو نفر هم تنگ می‌کرد. شوکا با بیخیالی پاش رو روی پای گنده‌ نیکان گذاشت و از داخل جیب شلوار جینش آبنبات چوبی بیرون آورد. وقتی بهش میک زد، نظرم جلبش شد. طوری آبنبات چوبی رو داخل دهنش می‌برد که انگار قصدش فقط بازی کردن با لب‌هاش بود. یک عشوه‌گر به تمام معنا!

نیکان پاهاش رو از هم فاصله داده و به سمت زانوهاش خم شده بود. خیرگی نگاهش آزارم می‌داد؛ ولی بهش توجه‌ای نکردم. اون واقعاً رو مخ بود.

کسی یورتمه‌کنان وارد سالن شد. زویا رو دیدم که سوییشرت کوتاه کلاه‌دارش اون رو شبیه بچه دبیرستانی‌ها نشون می‌داد، نه یک خانم بیست و چند ساله. وقتی چشمش بهم افتاد، هیجان از صورت گردش پر کشید و با سردی از من روی گرفت. متوجه دلیل نفرتش نمی‌شدم. هر چند احتمال می‌دادم چون اربابش از من بیزار بود، اون هم به پیروی ازش چنین حسی داشت.

- بیدار شدی؟

صدای سام سرم رو به سمتش چرخوند. خیلی وقت بود که ندیده بودمش. از وقتی که به این‌جا اومده بودیم، رفتارش سنگین و مردونه‌تر شده بود و رابطه‌مون کم‌رنگ‌تر. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.