سمبل تاریکی : قسمت بیست و پنجم
0
8
1
126
آه دیگهای سینهام رو خالی کرد. حساب روزهایی که اینجا میگذروندم از دستم در رفته بود. نمیدونستم الآن اردوان چه احساسی داره. سعی میکرد خودش رو مثل هر پدری به اینجا برسونه؟ البته که رفتار اون زیاد پدرانه نبود و بیشتر حکم یک محافظ رو برام داشت؛ ولی به هر حال من دخترش بودم.
سرم رو روی بالشت گذاشتم و پتو رو با لرزی که من رو گرفته بود، تا زیر بینیم بالا کشیدم. به پهلو سمت رها چرخیدم تا حواسم بهش باشه؛ اما زیاد زمان نبرد که تاریکی من رو هم فرا خوند.
لبخند محوی صورتم رو نامحسوس تکون داد. خودم رو میدیدم که روی ماسههای داغ لب ساحل دراز کشیدم. لباس زیادی به تن نداشتم و شبیه یک گیاه بیبرگ بودم. گرمایی که از ماسهها به کمرم بوسه میزد، احساس لذتبخشی رو در وجودم به جریان میانداخت. نمیخواستم از اونجا فاصله بگیرم؛ ولی... .
با تکون دادن تیلههام در پشت پلکهای بستهام به آرومی لای چشمهام رو باز کردم؛ اما نه در حدی که بتونم بیشتر از یک باریکه رو ببینم. از داخل اون باریکه نور سفیدی چشمهام رو شست، سپس تونستم تصاویر کدری رو ببینم. زمین خاکی و مرطوب بود. صدای خشخش درختها بهم میگفت نسیمی در جریانه؛ ولی خنکهایی رو حس نمیکردم. مثل این بود که از پشت یک شیشه به تصاویر متحرک نگاه میکردم. صدای جیرجیرکها و تاریکی هوا شب رو نشون میداد و همچنین ناله جغدهای نیمه شب فضا رو ترسناک جلوه میداد.
تصاویر کمی واضحتر شد. دورتادورم از درخت پوشیده بود و صدای شرشر آبی وادارم کرد تا به دنبال صدا چشم بچرخونم. بدون اینکه قدمی بردارم، تونستم رودخونهای رو در چند متریم ببینم. دو طبقه بود و فاصله کم بین طبقات آبشار کوچیکی رو به وجود آورده بود. پهنای این رودخونه بزرگتر از رودخونهای بود که در نزدیکی کلبهها قرار داشت و فهمیدم من مکان دیگهای از جنگل رو میبینم. جایی که تا به حال به اونجا نرفته بودم!
یک دفعه زمین حرکت کرد. کمی بعد متوجه شدم کسی در پشت باریکه داره حرکت میکنه که من جز صدای بلند نفسهاش چیز دیگهای رو ازش درک نمیکردم. صحنهها طوری برام رقم میخورد انگار داشتم برنامه اسلحهداران رو بازی میکردم و صفحه روی زمین متمرکز شده بود و قدم به قدم به سمتی میرفت. یک دفعه زمین نزدیکتر شد. داخل فرو رفتگی زیر تخته سنگی رو دیدم. چشمم که به جنازه پنهان شده خورد، حیرت کردم؛ اما باز هم نتونستم باریکه رو بیشتر کنم. در عالم بیداری کاملاً هشیار بودم؛ اما دیدن این صحنهها... انگار من اونجا قرار داشتم. نمیتونستم به طور واضح اون زن رو ببینم؛ ولی وقتی تصاویر نزدیکتر شدن، تونستم سر اون جسد رو ببینم. شرح حالش واقعاً دشوار بود. اولین چیزی که نظرم رو به خودش جلب کرد، نیمه راست صورت گردش بود. به طور وحشتناکی کاملاً نابود شده بود. بالای گوش راستش پارگی داشت و زخم عمیقی از همون قسمت تا نزدیکی بینی گرد و گوشتیش که به نظر میرسید شکسته و به یک طرفی مایل شده، ادامه داشت. حدس زدم کسی قصد داشته گوشش رو بکنه؛ ولی جز این زخم کاری نتونسته انجام بده یا شاید هم وقت کافی رو برای خودش نمیدید، چون از دیدن بخشهای دیگه بدن متوجه قدرت خارقالعاده شخص نامعلوم شدم. سمت راست صورتش در اثر برخورد چنگی پوستش از بین رفته بود. موهای شرابی رنگ شدهاش به خاطر خونهای خشک شده سیاه به صورتش چسبیده بودن. لباس جذبی که روزی بدنش رو به رخ میکشید، حالا جز چند تکه پارچه به چشم نمیاومد. از چونه تا نزدیکی سینهاش پاره شده بود و به راحتی میتونستم بگم ماهیچههای سفیدی از داخل به بیرون مایل شده بودن. انگار کسی به دنبال چیز بهتری زیر اون گوشتها بود. سوراخ درازی روی نای تشکیل شده بود و پایینتر از اون جز تجمع خونهای سیاه خشک شده، چیز دیگهای به چشم نمیخورد.
جسد حرکت کرد و کشونکشون به سمت پشت باریکه رفت. دیگه نتونستم صورت داغونش رو ببینم؛ ولی فهمیدم اون کی بود. با اینکه به راحتی قابل تشخیص نبود؛ اما نمیدونم چرا ندایی در سرم گفت اون همون زن مفقود شدهست!
جسد همچنان روی زمین کشیده میشد و این رو از صدای کشیده شدن کمرش به روی زمین و دور شدن تخته سنگ فهمیدم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳