سمبل تاریکی : قسمت پنجم
0
5
1
126
رها هم به حرفم توجهای نشون نداد و در حالی که دستهاش رو روی تخت تکیهگاهش کرده بود، رو به روبهرو گفت:
- بچههای بدی نیستن، منتهی اون خاله ریزه کمی زیادی روی اربابش حساسه.
پوزخند تمسخرآمیزی زد و گوشه چشمی بهم انداخت.
- شاویس ادعا داره رئیسه؛ اما هیچ وقت قبولش نداشتم، چون... .
با مرموزی نگاهم کرد و حرفش رو پس از مکثی به راه دیگهای منحرف کرد.
- نیکان پسر با مزِهَست؛ البته فقط بلده شیرین کاری کنه و اوه بره رو اعصاب!
هم زمان اینکه اطلاعات وارد گوشهام میشد، سرم از انبوه سوالات گیج کننده به هیاهو افتاده بود؛ اما نمیتونستم کلامی به زبون بیارم. اینجا رو ترک نمیکردم، نه تا زمانی که نفهمم حقیقت پنهون زندگیم چیه. برای فهمیدنش هم باید آرامشم رو به دست میآوردم؛ ولی این غیرممکن بود.
- فلفل قرمز اسمش شوکاست.
دوباره گوشه چشم بهم انداخت و آرومتر لب زد.
- باهم در ارتباطن؛ ولی... .
شونه تکون داد و بیخیال گفت:
- ازدواجی نیستن.
- ... .
- فکر کنم با همه بتونی کنار بیای الا زویا. به اون نگاه نکن که یک بند انگشتهها، بخواد گرگ بشه، بد پاچه میگیره.
خواه و ناخواه ذهنم به سمت زویا رفت. قد کوتاه و لاغریش اون رو به قول رها بند انگشتی کرده بود. موهای مجعد طلاییش کوتاه و بالای گردنش بود و صورت گردش رو بیشتر گرد میکرد.
با یادآوریش سوالی در ذهنم ایجاد شد. به گمونم رها خوب تونسته بود ذهنم رو به بیراهه بکشونه؛ اما هنوز پسزمینهای از ابهامات در ذهنم بود.
- شماها نسبتی با هم دارین؟
- هوم؟ نه، چهطور؟
- سوالهای زیادی توی سرمه؛ ولی چیزی که الآن میخوام بپرسم، چرا رنگ چشمهاتون اینقدر شبیه همه؟ نسبتی، چیزی هست؟
لبهای رها به دنبال لبخندی کج شد. نگاه خاص و معناداری بهم کرد و تمام رخ به سمتم چرخید.
- سوال خوبی بود. عام به نظرم جواب این یکی رو هم بذار زمانی که واقعیت رو فهمیدی.
با گیجی پرسیدم.
- رنگ چشمها هم به اون راز مربوطه؟
کلمهای که به کار برده بودم رو زمزمه کرد.
- راز؟!
سپس با تن صدای معمولی جواب داد.
- آره، به اون راز مربوط میشه.
آهی کشیدم. به گمونم سوالهای دیگهام هم به اون راز ختم میشد، پس باید صبر میکردم.
- اینهایی که دیدی، همهشون نبودن. به احتمال زیاد تحفه توی آزمایشگاهش باشه. توصیه میکنم زیاد پیگیرش نباشی، چون اصلاً محل نمیده بهت.
- ... .
- و میمونه دوقلوهای افسانهای!
لبخندی زد و چال گونهاش رو به رخم کشید.
- کوهستانن. بیان به حرفم میرسی.
- رها تو از کی باهاشون آشنا شدی؟
ضربه آرومی به بازوم زد و گفت:
- به مرور به تمام جوابهات میرسی.
چهرهام عبوس شد و غر زدم.
- اَه!
دوباره خیالی در سرم چرخید و چشمهای سیاه و نفرتباری قاب ذهنم شد.
- میگم... .
با نگاهش توجهاش رو نشون داد.
- این... این پسرِ، شاویس.
اخم کمرنگی کرد. میتونستم بیزاریش رو نسبت به اون ببینم.
- خب؟
- چرا چنین رفتاری باهام داشت؟ انگار... انگار پدر کشتگی داره باهام.
رها نفسش رو عمیق خارج کرد و جواب داد.
- بهتره به اون فکر نکنی. پسر طبیعی نیست، حالت عادی نداره.
- تو که اینقدر ازشون بیزاری، چرا باهاشون همکاری میکنی؟
رها خنده ناله مانندی کرد و گفت:
- اوه محض رضای خدا آیسان! چهقدر میپرسی؟ به نظر میاد درجه کنجکاویت بالاتر از خشمته. حالا که اینطوره طلوع بیدار باش، میخوام یک چیز باحال نشونت بدم.
پس از زدن این حرف چشمکی زد و پشت بهم به سمت در گام برداشت. نگاهم به سمت پاهاش خزید. حس میکردم پایین کمرش کمی به عقب مایل شده.
چشمهام رو با دو انگشت شست و وسطیم فشردم. به هر ریسمانی چنگ میزدم تا یک چیزی دستگیرم بشه و الا چرا باید به چنین موضوعی اهمیت بدم؟ گویا خواه و ناخواه دقتم روی همه چیز بیشتر شده بود.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳