قسمت آخر

سمبل تاریکی : قسمت آخر

نویسنده: Albatross

همین که به خودم اومدم، گرگ سیاه عظیم‌الجثه‌ای رو مقابلم دیدم. اتاق زیادی تنگ و دست و پا گیر بود. به قدری وسعت نداشت که بشه جهش زد. باید با یک حرکت رقیب رو خلاص می‌کردیم.

با نگاهم بهش فهموندم.

- باز هم میگم، من مسبب اون اتفاقات نیستم.

شاویس جوابی بهم نداد. آماده‌ حمله بود. ظاهراً هم‌اینک کسی گوش‌هاش کار نمی‌کرد تا حرف‌هام رو درک کنه. فقط مرگ یکی از ما کارساز بود.

نمی‌باختم. این اجازه رو نمی‌دادم. حقم رو از همگی می‌گرفتم. اثبات می‌کردم رئیس کیه. باید از حقم دفاع می‌کردم. من هنوز با رها و سام کار داشتم، با تک‌تک اعضا.

خرناسه‌ای کشیدم. نیش‌هام رو به نمایش گذاشتم و به سمت گردن شاویس حمله کردم؛ ولی اون سریع‌تر از من عمل کرد. خواست گردنم رو شکار کنه که سریع جام رو عوض کردم. حال من پشت به بچه‌ها و اون مقابلم بود.

- بس کن شاویس، به خودت بیا.

- ... .

- این درست نیست. تو اشتباه متوجه شدی.

این‌ دفعه اون خیز برداشت. تنه‌اش رو محکم به من کوبید. با این‌که تقریباً هم جثه بودیم؛ ولی ضربه محکمی خورده بودم و باعث شد کمی تلو بخورم؛ اما قبل از این‌که تسلطم رو از دست بدم، به خودم اومدم.

- باید یک چیزی رو بهت بگم. قاتل‌های واقعی... .

شاویس اجازه نداد حرفم رو کامل کنم و با غرشی به سمتم حمله کرد. نیش‌هاش با خزهای سیاهش در تضاد بود؛ اما چشم‌هاش به سیاهی بخت من می‌درخشید.

من هم یورش بردم. هر کدوممون سعی داشت گردن حریف رو به چنگ بگیره. به دور خودمون می‌چرخیدیم. گرمای نفس‌های داغش رو حس می‌کردم. رطوبت بزاقمون گاهی روی پوزه‌هامون پرت میشد.

طی یک حرکت شاویس سر گنده‌اش رو به زیر پوزه‌ام کوبید. سرم به هوا پرت شد. قبل از این‌که به خودم بیام، سوزشی رو در گلوم حس کردم، گویا چندین چاقو در گلوم فرو رفته بود.

ناخودآگاه تقلام ته کشید. این پایان کار بود. تسلط روی گردن حریف! به طور غریزه‌ای دریافت می‌کردیم که باید تسلیم بشیم.

راه نفسم تنگ شد. با فشار دندون‌های شاویس زانوهام لرزید. خمم کرد. نتونستم مقاومتی بکنم. این‌جا دیگه آخر بود، آخر من.

صدای خرخر نفس‌هام رو می‌شنیدم. فشار روی گردنم بیشتر شد. دیگه نتونستم نفس بکشم. به تقلا افتادم. بحث زندگی بود. برای قطره‌ای نفس پاهام رو روی زمین می‌کشیدم؛ ولی فایده‌ای نداشت. شاویس روم غالب شده بود.

چشم‌هام پر شد. به سام نگاه کردم. پوزخندش حقیقی بود. می‌تونستم قسم بخورم. برای یک چیز متاسف بودم. آینده‌ انسان‌ها. مطمئناً بعد مرگم شاویس و بقیه در این خیال‌ بودن که خطر اصلی رفع شده؛ اما بازی تازه داشت شروع میشد!

از این‌که بازیچه شده بودم، عصبی بودم. من، آیسان، گرگینه نژاد "A"، با تمام قدرتی که داشتم یک بازیچه بودم و حالا دوران بازی با من به پایان رسیده بود. سام و رها با حذف من از میدون قطعاً به دنبال شماره‌ بعدی می‌رفتن، شاویس! مشخص نبود چه برنامه‌ای برای دنیا داشتن.

قطره اشک رو روی گونه‌ام حس کردم. تیله‌هام به پایین سر خورد. تصاویر رفته‌رفته محو شدن. در لحظه‌ آخر دستم رو دیدم که قطرات سرخ خون سفیدی پوستم رو لکه‌دار کرد.

《پایان جلد اول》

جلد دوم: زوال مرگ 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.