سمبل تاریکی : قسمت نهم
0
3
1
126
در تلاش بودم تا خودم رو پیدا کنم. خب، باید آروم میبودم و هیجانم رو کنترل میکردم. لابد به بیماری مبتلا شده بودم که راه درمانش نوشیدن خون بود. نباید میترسیدم. من هم مانند هر بیمار دیگهای راه درمانی داشتم. از طرفی نوشیدن خون چیز ترسناکی نبود. حتی بعضی از مردم کشورها و قومها خون رو عضو مواد خوراکی میدونن که گه گاهی کنار باقی غذاهاشون میخورنش، پس مورد من همچین چیز وحشتناکی نبود.
با این افکار کمی تونستم شعلههای سیاه ترس رو کمتر کنم؛ اما در عوض سست شدم و روی زمین نشستم.
ذهنم به مانند یک بزرگراه پر از غوغا و همهمه بود. امکان تصادف و برخورد لابهلاشون وجود داشت و نمیدونستم همین لحظه باید به چی فکر کنم.
رها روی پنجههاش نشست و با محبت نگاهم کرد. با چشم در چشم شدنش صدای بوقهایی در سرم پخش شد که متعلق به افکاری بود.
رها اون روز به زبون آورده بود ماهیت من فرق میکنه؟ منظورش از این حرف چی بود؟
از شدت گیجی و منگی چشمهام رو بستم. این سکوت نماد یک پرچم سفید روی یک خرابه رو داشت. نباید اجازه میدادم بیشتر از این زیر خرابهها بمونم. باید از این سردرگمی نجات پیدا میکردم و تنها کسی میتونست متقاعدم کنه که بزرگم کرده بود، اردوان!
- کمکم کن... بلند شم.
صدا به سختی به حنجرهام فشار آورد تا کلمات رنگ و رو بگیرن. رها در سکوت دستم رو گرفت و کمکم کرد تا بایستم.
نگاهم رو بالا آوردم. به اطراف چشم دوختم. راهم از کدوم طرف بود؟ باید مستقیم به شمال میرفتم یا میپیچیدم به شرق و غرب؟
- دنبالم بیا.
رها متوجه نیمه هشیاریم شد و با گرفتن دوبارهی دستم هدایتم کرد. رفتهرفته از انبوه درختها کم شد و بالآخره تونستم نمای ساختمون رو ببینم که چون مرواریدی در صدفِ پوشیده از خزه مخفی شده بود.
هوا تا حدودی روشن شده بود؛ اما نه به حدی که مطمئن باشم اهالی بیدار شدن.
- میخوای با اردوان صحبت کنی؟
در اینکه رها زیادی تیز بود و همه چیز رو در هوا میقاپید، شکی نبود. هر چند حالات من گاهی اوقات واقعاً تابلو میشد.
جوابی بهش ندادم و با نزدیک شدن به ساختمون تونستم تعادلم رو حفظ و احساساتم رو کنترل کنم. حال بهتر میتونستم خشم رو لمس کنم که چگونه قصد داشت حنجرهام رو بدره تا از درون طغیان کنم.
جلوتر از رها با گامهای محکمتری قدم برداشتم. من فقط مریض بودم. اردوان هم قصد داشت نوع بیماریم رو بهم بگه، همین و همین! چیز خاصی نبود. نباید میترسیدم. هیچ حقیقت عجیبی در زندگیم وجود نداشت.
سالن طبق لحظه خروجمون نیمه تاریک و ساکت بود. به سمت پلهها مسیرم رو منحرف کردم. رها همچو یک ردیاب دنبالم میاومد.
وقتی به طبقه بالا رسیدم، متوجه شدم من هنوز خیلی خوب با نقشه ساختمون آشنا نیستم. گویا رها منتظر همین مکثم بود که کنار گوشم لب زد.
- همراهیت میکنم.
اینبار شونه به شونه همدیگه قدم بر میداشتیم. حدسیاتم چندان درست نبود چرا که با عبور از دری بزرگ وارد یک سالن سرد و نسبتاً خالی شدم. در این قسمت زیاد از تابلوهای زینتی، لوسترها و حتی مبل و کاناپه هم استفاده نشده بود. بیشتر حکم یک راهرو رو داشت؛ ولی داخلش چندین در قابل مشاهده بود و پنجرههای تمام شیشهای بدون پرده منظره بیرون رو فریاد میزد.
وقت و حوصلهای نداشتم که بخوام تکتک اون درها رو بررسی کنم تا ببینم من رو وارد چه دنیایی میکنن. فعلاً لازم بود به این جهان تاریک درونم رسیدگی کنم و این حقیقت نیمه روشن رو گویا کنم.
پلههایی از دو طرف سالن همچو مارهایی به سمت سقف یورش برده بودن. نیم نگاهی به رها کردم که به سمت پلهها رفت.
پلهها رو که شاید نزدیک به بیست تایی میشدن، طی کردیم. رها من رو به دری رسوند که نسبتاً بزرگ بود. با نگاه خالی از احساسی بهم چشم دوخت. اشاره سرش بهم فهموند این در من رو به اردوان میرسونه. سرم رو به تایید تکون دادم که رها بیهیچ حرفی از من فاصله گرفت. هنگامی که از زاویه دیدم خارج شد، چشمهام رو بستم. نفس عمیقی کشیدم و بازدمم با یک فوت ملایمی ادا شد.
نمیخواستم در این سکوت کر کننده دایره زدن روی در رو شروع کنم، پس دستگیره رو کشیدم تا به آرومی اردوان رو بیدار کنم؛ اما وقتی در باز شد، از دیدن صحنه مقابلم جا خوردم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳