سمبل تاریکی : قسمت هشتم
0
2
1
126
در ماشین رو بستم و به طرف سام چرخیدم.
- چرا اومدی؟
دستش رو به سمت صورتم آورد و با شستش زیر چشمهام رو پاک کرد. با کنایه گفت:
- حالا از فرط دلتنگی نمیخواد گریه کنی.
با بیحوصلگی دستش رو کنار زدم و گفتم:
- مسخرهبازی در نیار. اردوان فرستادت؟
آهی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد. خیره به روبهرو گفت:
- آره.
- خب، بهش بگو همه چی امن و امانه.
- چشم. شدم پیام رسونتونها!
- میخواستی نباشی.
- مرسی.
معترض گفت:
- دختر تو چهقدر بی احساسی. مثلاً الآن باید بوسی، بغلی، اشکی، چیزی که مهمونم میکردی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- تموم شد؟ حالا تو گوش کن. به اردوان بگو خواهشاً اینجا دیگه ولم کنه. من که اطلاع رسانی میکنم.
مزه پروند.
- زندهاش رو دوست داره.
با تاسف پشت چشمی نازک کردم و بهش پشت کردم. دستگیره در رو کشیدم که حرفش کنجکاوم کرد.
- اون؟!
به طرفش چرخیدم و رد نگاهش رو که از شیشهی جلویی ماشین به جایی خیره بود، دنبال کردم؛ اما جز چند مسافر که بین درختها قدم میزدن، چیزی ندیدم.
- چی شده؟
چند بار پلک زد. اخمهاش توی هم رفته بود و قیافهی متفکری رو به خودش گرفته بود. این تغییر حالتش کنجکاوم کرد. دوباره پرسیدم.
- سام؟
سرش رو آروم تکون داد تا به خودش بیاد؛ اما همچنان اخم داشت. لب زد.
- باید برم.
کمی مکث کردم؛ اما اون از من نگاه میدزدید. زیاد پیگیر نشدم و در آخر از ماشین پیاده شدم. نمیدونستم اون چی دیده بود که یکدفعه اینقدر پریشون شد.
با نزدیک شدن به اواسط مرداد هوا گرمتر میشد؛ ولی با این حال افرادی میاومدن و میرفتن. از آشنایی من با رها مدتی میگذشت. تا حدودی رفتارم باهاش بهتر شده بود و من هم گهگاهی سر بحثها رو باز میکردم. اون که قرار بود جنگل رو ترک کنه، به بهونه دوستی با من نیروی کمکی شد و در بعضی کارها کمکم میکرد تا زودتر وقتم آزاد بشه. ظاهراً قصد نداشت اینجا رو ترک کنه. معمولاً بعد از خوردن ناهار به همراه رها از کلبهها دور میشدیم و خودمون رو به آغوش درختها میسپردیم. کار جالبی که باهاش انجام میدادم این بود که از حواسم برای فهمیدن اوضاع اطراف استفاده میکردم. پیشنهاد رها بود و این کار من رو با هر بار تمرین به وجد میآورد. نمیدونستم این عمل چه فایدهای ممکنه داشته باشه که اینقدر من رو شیفته خودش کرده بود. چشمهام رو میبستم و دونهدونه چیزهایی رو که میشنیدم به زبون میآوردم. مثل نسیم در حال جریان بین شاخ و برگها و صدای خشخش آرومی که به وجود میآورد و یا حتی صدای رودخونهای که همچنان به گوش میرسید و تنها نشونهمون بود تا زیاد از محل دور نشیم. این کار به شدتی برام جالب شده بود که گاه و بیگاه تمرین میکردم و جالبیش این بود هر لحظه چیزهایی بیشتری میشنیدم. انگار قدرت شنواییم رفتهرفته بیشتر میشد.
رها به خاطر حساسیت چشمهاش به نور زرد شبها عینک میزد و موقع خواب هم حتماً چشمبند داشت. به خاطر جای کم برای استراحت، رها اجازه داده بود من پیشش بخوابم و از این رو بلافاصله وسایلم رو به اتاق اون منتقل کردم. حالا جای بیشتر و اکسیژن بیشتری بهم میرسید.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳