سمبل تاریکی : قسمت هجدهم
0
11
1
126
راه رفته رو برگشتیم. اجازه نداشتیم فراتر بریم. بعد کمی سکوت پرسیدم:
- خونوادهات... .
ادامه ندادم، چون سوالم به اندازهای واضح بود. رها پوزخندی زد و گفت:
- نه، اونها نگرانم نمیشن. لااقل الآن غصه این رو ندارم که مادرم ممکنه از نبودم دق کنه یا پدرم کمرش از مرگ من بشکنه.
نگاهش کردم که با لبخند تلخی لب زد.
- شاید اونها مشتاقن که نفر سوم من باشم. اینجوری به جمعشون اضافه میشم.
- عا متاسفم، نمیدونستم.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- ناراحت نشدم. راستش خاطره زیادی هم ازشون به یاد ندارم. اونها توی دریا غرق شدن و نیروی غریق نجات تنها تونست من رو به موقع پیدا کنه. مدتهاست که با خالهام زندگی میکنم.
پوزخندی زد و ادامه داد.
- جفتمون تنهایی هم رو پر میکنیم. اون بچهای نداره و شوهرش خیلی ساله که توی یکی از ماموریتهاش شهید شده.
حرفی نزدم و بیشتر خودم رو به آغوش کشیدم. نمیدونستم توی این هوای سرد چه لزومی بود قدم بزنیم.
- تو بگو، از خونوادهات. هه مدتی از دوستیمون میگذره؛ ولی عجیبه از خونوادههامون چیزی نمیدونیم.
کوتاه لب زدم.
- با پدرم زندگی میکنم.
- اوه لابد خیلی نگرانت شده.
شاید! واکنشی نشون ندادم و اون هم سکوت کرد. چند دقیقه بعد به کلبه خودمون برگشتیم و من از سرمای زیادی که بدنم رو لیس میزد، زیر پتو خزیدم.
***
- آیسان، هی دختر، آیسان!
با اکراه صدا بیرون دادم.
- هوم؟
- چشمهات رو باز کن دیگه. اوه چه میخوابی!
- ول کن لطفاً، خیلی سردمه.
بیشتر پتو رو به خودم فشردم؛ اما فایده چندانی نداشت، چون سرما از درون قصد انجمادم رو داشت. انگار حالا اون خنکهای لذتبخش از سرم به سمت بقیه اندام داخلیم سر میخورد و سرتاسرم رو میپوشوند. دیگه لذتی از این سرما نمیبردم و بیشتر و بیشتر وسوسه خوابیدن من رو خمار میکرد.
- آیسان بیدار شو. باید یک چیزی بهت بگم.
خرخری از خشم کردم که این رفتار شوکهام کرد و باعث شد تا حد ممکن چشمهام رو باز کنم. این دیگه چه عکسالعملی بود؟! اتاق تاریک بود و تنها نور چراغهای بیرون این اجازه رو میداد تا بتونم سفیدی چشمهای رها رو ببینم. تغییری به حالتم ندادم و لب زدم.
- بگو.
رها نگاهی به در بسته انداخت و بعد از مطمئن شدنش که کسی توی چهارچوب نایستاده، زمزمه کرد.
- باید از اینجا فرار کنیم.
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم؛ ولی میدونستم حالت نگاهم رو نمیبینه.
- چیزی نمیگی؟
- شب شده. نه؟
- آره، حتی از نیمه هم گذشته.
- هوم، بیخوابی زده به سرت. بهتره بخوابی و ... .
پتو رو در حالی که تا گردن زیرش بودم، در آغوش گرفتم و گفتم:
- مزاحمم نشی. باور کن خیلی خستهام.
سقلمهای به من زد و گفت:
- ناهار نخوردی. شام هم همچنان خواب بودی. ممکنه قندت افتاده باشه احمق!
سرم رو به بالا به معنای نفی تکون دادم و لب زدم.
- نچ، فقط بذار بخوابم. شده پنج دقیقه، فقط بذار بخوابم.
- نه، نمیذارم. تو مریض شدی. اگه نریم، ممکنه بدتر بشی. میفهمی چی میگم؟
با اینکه پچپچکنان حرف میزد؛ اما حرص و نگرانی رو میشد در صداش حس کرد. پوفی کشیدم و نشستم. عصبی گفتم:
- خیالت راحت شد؟ من خوبم.
- ممکنه در ادامه حالت بد بشه.
وحشت رو در نگاه و بیانش دیدم. زمزمه کردم.
- چی شده؟
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳