سمبل تاریکی : قسمت چهارم
0
7
1
126
این اتاق نسبت به اتاق قبلیم بزرگتر بود. موکت خاکستری رنگی روی زمین پهن بود؛ اما قسمتی از پارکتها مشخص میشد. تخت بزرگ دو نفرهای با ملافه سفید خیلی نرم و وسوسه کننده مینمود؛ اما نه هیجان امونم میداد و نه آسودگی همبسترم میشد. آباژوری روی پاتختی قرار داشت و روی سقف، سه لوستر حلقهای شکلی نصب بود. دیوارهای سفیدِ بینقص فضا رو روشن نشون میدادن. یک کاناپه سه نفره که همرنگ پردههای مخملی طوسی رنگ بود، نزدیک بالکن قرار داشت. اوه من از پارچه مخمل بیزار بودم. نفسم با لمسشون میگرفت. متوجه این بودم که اتاق من پشت ورودی ساختمون بود و رو به عمق جنگل قرار داشتم. شبهای ترسناکی رو میتونست برام به ارمغان بیاره؛ ولی تا کی قرار بود اینجا باشم؟
رها به کمد بزرگ سفید رنگ اشاره کرد و با لحنی بیتفاوت که گویا هیچ اتفاقی نیوفتاده، گفت:
- وسایلت رو که آوردن میتونی اون تو بذاری؛ البته اگه باز هم جا کم آوردی، میگم برات یکی دیگه بیارن. امیدوارم اینجا رو بپسندی.
با سردی رخ به رخش شدم. دستهام رو در سینه جمع کردم و پرسیدم:
- خب؟
ابروهاش رو به معنای (چیه؟) بالا برد که آهی از ناله کشیدم و دستهام رو رها کردم.
- منتظر یک توضیحم که بهم بفهمونه دلیل این حقارتهایی که متحمل شدم چیه؟
- اوه باشه، چرا ترش میکنی دختر؟
- منتظرم!
- ببین از چشمهات مشخصه دیشب رو خوب نخوابیدی، بهتر نیست امروز رو به استراحتت بپردازی؟
منتظر موندم تا داستانش رو تموم کنه. چه دل خوشی داشت. شاید هم من مرض نامعلومی گرفته بودم که همه چیز برام پیچیده و غیرقابل درک به نظر میرسید.
پوزخندی زدم و با آرامشی کذایی گفتم:
- آره، حق با توئه. من الآن به یک خواب نیم روزی نیاز دارم. قطعاً این حالم رو خوب میکنه. دغدغه من نخوابیدنمه، اوهوم.
رها لبخندی زد که اخم درهم کشیدم و صدام رو بالا بردم.
- چرا جوری رفتار میکنین انگار یک کودنم یا اصلاً حضور خارجی ندارم؟
به در بسته اشاره کردم و ادامه دادم.
- اون از پدرم که هیچ وقت آدم حسابم نکرد، این هم از تو که به اشتباه خیال کردم دوستمی؛ ولی تو هم یکی از افراد اون بودی.
این دفعه رها پیشونیش از اخم غلیظش چروک شد. فاصله سه قدمیمون رو از بین برد و موکد گفت:
- من هرگز زیر دست اون پیرمرد نبودم و نیستم، حتی در کنارش هم قرار نمیگیرم، این رو یادت باشه!
- پس بگو دلیل حضور من اینجا چیه؟ چرا همه با نفرت نگاهم میکنن؟ مگه من کیم؟ شماها کی هستین؟
بغض چشمهام رو اشکین کرده بود و با فریاد حرفهام رو میزدم. رها هم متقابلاً داد کشید.
- خانوادهاتیم! تو هم عضو همین گروهی؛ ولی اردوان، اون پیرمرد همه چیز رو ازت مخفی کرد.
- چرا؟ اصلاً شماها دارین چه غلطی میکن... .
انگشتهاش رو روی لبهام گذاشت که صدام خود به خود خاموش شد. با لحن ملایم؛ ولی جدیای گفت:
- بشین تا بهت بگم. حنجره هیچ کدوممون رو هم پاره نکن.
مدتی خیره نگاهش کردم و سپس با غیظ به سمت تخت رفتم. روش نشستم و عصبی منتظر موندم.
رها به آهستگی و حرکتی رقصوار روی کاناپه نشست. لحظاتی هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. جفتمون داشتیم ضعف اعصابمون رو کنترل میکردیم.
- حرفهایی که قراره بشنوی دو کلوم نیست که بگم بابا آب داد، تو هم تکرار کنی. قراره واقعیتهایی برات برملا بشه که حتی اگه با چشمهات هم ببینیشون، باور نمیکنی.
نگاهش رو از افق گرفت و با اخمی که نشان از جدیتش بود، چشم در چشمم دوباره به حرف اومد.
- الآن نه زمانش هست، نه مکانش. وقتی تونستی خودت باشی و احساساتت رو کنترل کنی، اون موقع همه چیز رو بهت میگم.
لب باز کردم اعتراض کنم که دستش رو بالا آورد و گفت:
- بستگی به خودت داره که کی بتونی خودت رو کنترل کنی تا حقیقت رو بشنوی. تا عصبی باشی، هیچ چیزی رو نمیتونی درک کنی.
چشمهام رو محکم بستم. خواستم به سمت زانوهام خم شم و صورتم رو با دستهام بپوشونم؛ ولی وضع پوستم و حضور شال این امکان رو از من گرفت. نمیدونستم تا کی قراره روبند بزنم. بالآخره که چی؟ باید از شر این موهای زائد خلاص میشدم یا نه؟
خیره به زمین لب زدم.
- تا کی قراره اینجا باشم؟
رها از روی کاناپه بلند شد و هم زمان اینکه با قدمهای کوچیکی خودش رو بهم میرسوند، جواب داد.
- بهتره فکر اون مرغدونی رو از سرت بیرون کنی.
در کنارم جای گرفت و پرسید:
- نمیخوای با اعضای تیم آشنا بشی؟
سرم رو با گیجی تکون دادم و گفتم:
- یعنی چی که فراموشش کنم؟
بیتفاوت گفت:
- دیگه قرار نیست اونجا بری.
دوباره سوالش رو تکرار کرد.
- نمیخوای با اعضا آشنا بشی؟
بیتوجه به حرفش بهت زده گفتم:
- چی؟!
من قرار بود تا ابد اینجا باشم؟ توی این خراب شده؟!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳