سمبل تاریکی : قسمت نوزدهم
0
3
1
126
بی اینکه اراده کنم، قطره اشکی از گوشه چشمم به سمت گوشم سر خورد. پس از مکثی زمزمهوار لب زدم.
- سام؟
صدام گرفته و بغضآلود بود. سام با شنیدن صدام، نفسش رو آه مانند و پر فشار خارج کرد. طولی نکشید زیر آغوش محکمش در حال له شدن بودم. آغوشش رو دوست داشتم. در حقیقت بهش محتاج بودم. به کسی نیاز داشتم اونقدر فشارم بده تا بتونم خودم رو حس کنم. سرد و لمس شده بودم و گزگزهای پوستم شدت یافته بود.
دستهام رو بالا آوردم و به دورش حلقه کردم. خودم رو بیشتر بهش فشردم و هقهقهام رو روی سینه عضلهایش خفه کردم.
- سام... سام من میترسم.
سام دستش رو روی کمرم بالا و پایین برد تا دردم رو تسکین بده؛ ولی بیفایده بود. ازش فاصله گرفتم. نیاز داشتم حرف بزنم تا بهم بگه تو دیوونهای. حاضر بودم توی اتاقکهای تاریک و سرد تیمارستان بخوابم؛ اما باور نکنم که اطلاعات دریافتیم با صحنههایی که میدیدم یکی بودن.
- من اونها رو کشتم.
چشمهام نیمهباز و اشکین بود. تصویر سام رو پشت هاله اشکم تار میدیدم. سرم رو به چپ و راست تکون میدادم و حرفهام برای سام بیربط بودن چون به خوبی نمیتونستم پیامم رو منتقل کنم.
- میدیدمشون. سام جیغ میکشیدن.
سرمایی درون سینهام جریان گرفت و باعث شد خودم رو جمع کنم. ملتمس به سام چشم دوختم و گفتم:
- من اونها رو کشتم؟ آره سام؟
در حالی که توی خودم فرو رفته بودم، با عجز به دستش چنگ زدم.
- بهم بگو اونها رو گرگ کشته. من... من چمه سام؟ من چمه؟
سرمای درونم داشت بیشتر میشد و پاسخ بدنم بیشتر جمع شدن بود. حالا زانوهام به سینهام چسبیده و بازوهام رو در آغوش گرفته بودم. خیره به افق لب زدم.
- من کشتمشون. میدیدم، داشتم میکشتمشون. نرگس، اون بچه، هم... همه رو... م... من کشتم!
- آیسان چی داری میگی؟
- من کشتم.
بازوم رو کشید و دوباره در آغوشم گرفت. دستش رو زیر چونهام برد و من رو رخ به رخش کرد.
- آروم باش. بهم بگو چی شده؟
نگاه کوتاهی به روزنامهها انداخت و پرسید.
- اینها چی میگن؟
سرم رو چرخوندم. با دیدن روزنامهها گویی بهم نیشخند زده باشن، وحشتزده تکون محکمی خوردم و بیشتر در بغلش جای گرفتم.
به یقهاش چنگ زدم و لرزون زمزمه کردم.
- دو... د... دورم کن... دورم کن.
نتونستم جلوی خروج هیجانم رو بگیرم و تنها تونستم با چسبوندن لبهام به لباس سام جیغم رو خفه کنم. لرزش بدنم بیشتر و سرما سر انگشتهام رو منجمد کرده بود؛ اما رنگشون هنوز طبیعی بود. ظاهراً هنوز سرما به بیرون از بدنم رخنه نکرده بود.
سام بلندم کرد و من رو به اتاقم برد. روی تخت نشوندم و خودش هم کنارم جای گرفت. پتو رو به سمت خودم کشیدم که متوجه شد سردمه و کمکم کرد تا پتو رو تا زیر چونهام بالا بکشم.
گرمای پتو و حضور سام لرزشم رو کمتر کرد؛ ولی هنوز صدام استواری نداشت.
- چرا اومدی اینجا؟
- ... .
موهام رو نوازش کرد. تازه متوجه شدم شالم سرم نیست.
- من اینجام، پس نترس.
مدتی گذشت. دوباره لب باز کرد.
- نمیخوای حرف بزنی؟
سعی داشتم روی تنفسم تمرکز کنم، راهی که برای آروم کردن رایج بود. بدون اینکه چشم در چشمش بشم، پس از مکثی لب زدم.
- اونها مردن.
با لطافت پرسید.
- کیها؟ از کیها داری حرف میزنی؟
بغضم گرفت. چهره درهم کشیدم و پس از اینکه تونستم خونسردیم رو حفظ کنم، جواب دادم.
- وقتی اونجا بودم، حال چند نفر بد شد. آمبولانس... اون افراد... بیچارهها من دیدم که چهجوری کشته شدن.
- چهجوری؟
سرم رو چرخوندم. دوباره چشمهام پر شده بود. پلکی زدم و گفتم:
- چون من اون بلا رو سرشون آوردم.
از اعتراف این موضوع پتو رو بالاتر کشیدم و خودم رو به سام فشردم که سام حلقه دستش رو به دور کمرم تنگتر کرد.
- خب؟
- ... .
- میگی تو اونها رو کشتی؟
- ... .
- اما از کجا اینقدر مطمئنی؟
- ... .
- آه آیسان؟
من رو از خودش فاصله داد و چشم در چشمم با جدیت لب زد.
- دلیل بیار. چیزی یادت میاد؟ از کجا میگی تو اون کار رو کردی؟
قطرات اشک یکی پس از دیگری صورتم رو خیس میکرد. هقهقی کردم و زمزمهوار صداش زدم.
- بگو.
- من یک چیزهایی میدیدم. اونها توهمم نبودن؛ بلکه قسمتی از خاطراتم بودن که داشتن... داشتن به مرور زنده میشدن. سام؛ ولی من هیچ چیزی یادم نمیاد. یادم نمیاد چهجوری به اونجا رفتم. من... من... .
گریهام مانع ادامه حرفم شد. سام گفت:
- باشه باشه، متوجه شدم. آروم باش.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳