سمبل تاریکی : قسمت سوم
0
3
1
126
- آیسان نمیخوام بیشتر از این اذیتت کنم. اول باید حالت خوب بشه تا بتونی ادامه حرفهام رو بشنوی. مطمئن باش خبرهای غافلگیر کنندهتری هم در راهه، چیزهایی که حتی نمیتونی تصورشون کنی. ازت میخوام قبل هر چیزی به مادرت فکر کنی که چرا مرد؟ پدرت؟ اردوان؟ خودت؟ لطفاً به زندگیت فکر کن. بهت حق میدم عصبی باشی و دیگه نخوای عضوی از ما باشی. قبول دارم که پذیرش این وجه جدیدت سخته؛ ولی آیسان تو به اون نیاز داری. بحث عطش نیست که بخوای حس گناه کنی. عطش یک اشتیاق قدرتمنده؛ ولی بحث ما نیازمونه، نه اشتیاقمون. عطش رو میشه نادیده گرفت؛ اما احتیاجات رو... ما به خون محتاجیم، تو هم به خون محتاجی. اگه همینطور پیش بره، ضربانت به چند ثانیه یک بار میرسه و تعدادش به مرور کمتر میشه. لطفاً این یکبار رو خوب فکر کن، قبل از اینکه دیر بشه!
با یک دستش صورتم رو قاب گرفت و ملتمس لب زد.
- آرام رو از من نگیر.
پس از مکثی تماس چشمیمون رو قطع کرد و علی رغم میلش از اتاق خارج شد. میخواستم دستم رو بالا ببرم و به لباسش چنگ بزنم؛ ولی فقط تونستم انگشتهای خمیدهام رو تکون بدم. رها نمیتونست تنهام بذاره. اون حق نداشت خمارم کنه و بعد بره. چه حرفهایی بود که زد؟ یعنی چی پدر من کس دیگهای بود؟ تنها یکبار از اردوان دلیل مرگ مادرم رو پرسیدم، جوابم رو سرسرکی داد. از اون موقع حس بدی همراهم بود. اینکه قاتل مادرم بودم؛ ولی حالا رها ادعا داشت من دلیل اصلی مرگش نیستم؟ مادرم سر مسئله دیگهای جونش رو از دست داد؟
اردوان در این باره که عمل مادرم رو به عهده گرفته بود، هرگز حرفی بهم نزد. حالا که دارم فکر میکنم، میفهمم تا حدودی حق با رهاست. من هیچ چیزی نمیدونستم، جز اینکه یک انسان عجیبالخلقهام؛ اما به راستی چه کسایی در به وجود اومدنم نقش داشتن؟ پدر من، پدر واقعیم چه کسی بود؟ اگه اردوان اونی نبود که حکم پدر رو داشت، پدر واقعیم کی بود؟
سوالات پشت سرهم روی محو افکارم عبور میکردن. مثل قطاری که مقصدش رو گم کرده بود و روی ریلهای پیچ در پیچ بیهدف حرکت میکرد، نمیدونست سرانجامش چی میشه، فقط میدونست باید حرکت کنه. سوالهایی که در سرم شورش کرده بودن، مقصدی براشون نبود. جوابی نداشتم که بدم؛ اما لحظه به لحظه به تعداد و سرعتشون افزوده میشد.
باید حرکت میکردم. داشتم دیوونه میشدم. رها رو زیر رگبار فحشهام قرار داده بودم. لعنتی حرفهاش رو نیمه تموم گذاشت و رفت. میدونستم قصدش چی بود. میخواست بیدارم کنه و کنجکاوی رو درونم بکاره تا به مرز جنون نزدیکم کنه. باید بگم کارش رو هم به نحو احسنت انجام داده بود.
تموم انرژیم رو به کار بردم؛ ولی پاسخ بدنم شل شدن و روی تخت افتادن شد. نفسهام بریده شده بود. باید بلند میشدم. یاالله آیسان، بلند شو.
حس میکردم طنابی رو به دورم بستن. نمیتونستم خودم رو تکون بدم. فکری در سرم خطور کرد. امیدوار بودم بتونم عملیش کنم.
نفس عمیقی کشیدم. چشمهام رو بستم. سعی کردم انرژیم رو روی یک نقطه متمرکز کنم. باید صدایی رو از خودم بروز میدادم.
نتیجه تلاشم شد یک ناله دردناک. صدام خیلی آروم بود. بعید میدونستم کسی شنیده باشدش؛ ولی دیگه فرصت دوبارهای نداشتم. خوابم میاومد. سوالات همچنان ورجهوورجهکنان در سرم میپریدن. نه، الآن نه، نباید میخوابیدم، نباید.
خلاء از بالای سرم به مانند چادری روم خیمه زد و حس سرما و نیستی تمامم رو در خود بلعید.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳