نفس لرزونی کشیدم و قدمی به عقب تلو خوردم. این ممکن نبود. من واقعاً قاتل مادرم بودم؟ با چشمهایی وقزده به هیچ و نیستی خیره بودم. من قاتل بودم؟ قاتل؟ قاتل؟
- میدونی وصیتش چی بود؟
با درنگ نگاهم رو بالا آوردم و بهش چشم دوختم. نفس تنگی گرفته بودم و اکسیژن رو با فشار و از طریق دهان وارد ریهام میکردم.
- میدونست قراره بمیره. قبل از عملش گفت اگه... بچه شر شد، نابودش کنیم!
حرفش بارها و بارها در سرم چرخید. باور نمیکردم که مادرم چنین چیزی گفته باشه.
- اون تا لحظه آخر هم امید داشت بچهای که قراره به دنیاش بیاره شر نمیشه، میتونه بیدردسر زندگیش رو بکنه.
- ... .
- مخفیت کردم چون مجبور بودم وصیت آرام رو اجرا کنم؛ ولی این اواخر تو دیگه از کنترل خارج شدی. این رو خوب میدونی. حملات پی در پی به مسافرها!
چشمهام رو بستم. نمیخواستم به اون صحنهها فکر کنم، به اندازهی کافی کشیده بودم.
- ما موقع شکار حیوانی رفتار نمیکنیم؛ ولی تو عیناً مثل یک گرگ حمله کردی. بچه کشی جزء قانون ما نیست و تو اون رو زیر پا گذاشتی.
نفسم تنگیم بیشتر شده بود. عقبکی تلو خوردم و هم زمان دستم رو برای یافتن دسته مبلی به پشت سرم دراز کرده بودم. باید مینشستم و الا فرو میریختم.
- من به وصیت آرام عمل کردم. تو رو به من سپرد تا از غریزهات دور نگهات دارم؛ اما این رو بدون اگه بخوای خلاف قوانین عمل کنی، مجبور میشیم به وصیت دیگهاش هم عمل کنیم.
این رو گفت و پس از اینکه با خیرگی نگاهش بیشتر آشفتهام کرد، تنهام گذاشت.
میلرزیدم و خوف سلول به سلولم رو لیس میزد. پاهام رو به سمت شکمم جمع کردم و خودم رو در آغوش گرفتم.
به وصیت بعدی مادرم فکر کردم. اگه شر میشدم مرگم حتمی بود؟ چرا الآن از مرگ میترسیدم؟ من که روزی براش تلاش داشتم، حالا چی شده بود؟ شاید چون تهدید شده بودم ضعف بر من غالب شده بود. اوه اون گفت میکشنم؟ پس یعنی همه افراد حق این کار رو داشتن؟ مطمئناً شاویس این فرصت رو از دست نمیداد.