سمبل تاریکی : قسمت چهل و چهارم
0
3
1
126
اجباراً منتظر موندم تا صف که داخلش همهمه بود، خلوتتر بشه. هر چند شک داشتم چون کمابیش به تعدادشون اضافه میشد. ظاهراً مراجع خبر این مدت درآمد زیادی رو کسب میکردن.
به دیوار تکیه زده و با بیحوصلگی به پنجره دکه چشم دوخته بودم. ده دقیقهای گذشت. نوبت حتی رعایت هم نمیشد. پوفی کشیدم و تکیهام رو از دیوار گرفتم. مثل اینکه باید بدون هیچ همراه و سرگرمی به گشتزنیم ادامه میدادم.
ماسکم رو دست کاری کردم و با درست کردن یقه کاپشنم دوباره حرکت کردم. نگاهم به روبهرو؛ ولی افکارم در یک صفحه دیگه پخش بود.
- آیسان؟!
صدای پسر جوونی من رو هشیار کرد. به شخص مقابلم که سمت چپم ایستاده بود، نگاه کردم. پسری با قد متوسط و لاغر. توی کاپشن اناریش گم شده بود. موهاش بدون هیچ حالتی تا ته اصلاح شده بود، شاید یک سانت هم نمیشدن. چشمهای قهوهای، پوستی سبزه با صورتی پر جوش.
نشناختمش. اخمهام درهم رفت. چرا نیشش بازه؟ من رو از کجا میشناخت؟
- حدس میزنم نشناختیم. کلاً حافظهات ضعیف بود.
از فعل گذشته استفاده کرد، پس در گذشتهام نقشی داشته؟
- شما؟
چشمهاش گرد شد و پرسید.
- هنوز هم به جا نیاوردی؟
جوابی ندادم که لبخندی زد و خیره نگاهم کرد. میدونستم کار سختی رو بهم سپرده. یادآوری گذشتهای که روزی به عنوان انسان بودم.
رفتهرفته صحنههایی در ذهنم نقش بست. به مرور واضحتر شدن. کلاسهای زبانم، پسر کنار دستیم... جاوید!
با حیرت گفتم:
- جاوید؟!
لبخندش بزرگتر شد و گفت:
- خوشحالم که فراموشم نکردی.
توجهای به حرفش نکردم. اون که نمیدونست من اصلاً به فکر گذشتهام نبودم که بخوام چیزی رو هم از دفترچه ذهنم حذف کنم.
- عوض من تو حافظهات قویه. خوب شناختیم. فقط از چشم و ابرو؟
- نگاه تو خاصه، از همون روزها هم تک بود.
پوزخندی زدم. دوباره به حرف اومد.
- خیلی عوض شدی دختر اروپایی.
- اما تو هنوز هم همونی، یک لاغر مردنی.
بلند خندید و گفت:
- اما قدم بلندتر شده.
پوزخند دوبارهای زدم و قدمی برداشتم تا اعلام کنم باید برم. بیتفاوت لب زدم.
- از دیدنت خوشحال شدم.
- من بیشتر. میخوای جایی بری؟
به اطراف نگاهی انداختم. شونههام رو تکون دادم و گفتم:
- نه، یک پیادهروی مفید.
- واقعاً؟ چه خوب. من هم میخوام همراهت ورزش کنم. مزاحم نمیشم؟
- خوبه. اینطوری تنها نیستم.
هم قدمم شد. پسر پر حرفی بود؛ البته روحیه خاصی داشت. با وجود خجالتی بودنش، پر حرف بود.
- یادمه رفته بودین انگلیس.
- اوه چه خوب یادته.
اخم نمایشی کردم که دنباله حرفم رو گرفت.
- تازه چند روزی میشد که برگشته بودیم. یک دفعه... .
ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- از اومدنمون پشیمون شدیم. انگار خوش قدم نبودیم.
- این موضوع ربطی به شماها نداره.
- من هم همین رو میگم؛ ولی اطرافیان... .
ادامه نداد که لب زدم.
- اطرافیان همون لایقه اطرافن، نه کنارت.
لبخند محجوبی زد و به زمین چشم دوخت. گوشهاش از سرما سرخ شده بود. به قدری مهربون نبودم که بخوام جانفدایی کنم و از خودم بگذرم، پس بیخیال کلاه سرم شدم.
- از خودت بگو. این چند سال چی کار کردی؟
با بی تفاوتی جواب دادم.
- روزم رو شب میکردم.
- چه مفید.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳