دور دهنم رو پاک کردم و به عقب چرخیدم. اونها هنوز سرجاشون بودن؛ ولی از حالت چهرهشون میشد فهمید لحظات سختی رو گذروندن، مخصوصاً اردوانی که صبحانهاش کوفتش شده بود.
رو به رها؛ ولی همه رو مخاطبم قرار دادم و پرسیدم:
- منظورت از بسته شدن معدهام چی بود؟
رها با دهان نیمهبازش به اردوان نگاه کرد. اردوان ایستاد و همونطور که داشت جمع رو ترک میکرد، دستور داد.
- آماده شید.
اخمهام توی هم رفت. چرا داشتن جوری رفتار میکردن که انگار منی وجود نداشتم؟ نتونستم چیزی بگم و نگاهم بیاختیار به سمت ساعت دیواری که در معرض دیدم قرار داشت، رفت. ساعت نه و نیم بود.
به هیچ چیزی دست نمیزدم و با قیافه عبوسی روی کاناپه مقابل تلوزیون نشسته بودم. رها خودش داشت وسایلم رو جمع میکرد. کسی جوابم رو نمیداد و از وقتی اردوان وارد اتاق کارش شده بود، نتونسته بودم ببینمش و نمیدونستم قراره کجا بریم. طبق حرف اردوان ساعت ده آماده رفتن شدیم. خوشبختانه حیاط به اندازه یک ماشین جا داشت و از اینکه کسی من رو موقع بیرون رفتن با این قیافه نمیدید، آسوده خاطر بودم.
ما خانومها عقب ماشین نشستیم و آقایون جلو. بعد بستن کمربندم دستهام رو در سینهام جمع کردم و چشمهام رو بستم. یک بال شالم رو مثل یک روبند به دور صورتم پیچ داده بودم و تا حد امکان شالم رو به جلو کشیده بودم تا نور خورشید آزارم نده و از طرفی تا حد امکان صورتم رو از دید عموم مخفی نگه داره.
این دفعه اردوان راننده شده بود و با سرعت مجازی ماشین رو میروند. با گذشت قریب به دو ساعت از دیدن منظرهای که داشتیم بهش نزدیک میشدیم خوفم گرفت. ما چرا داشتیم داخل جنگل میرفتیم؟ تنها چیزی که باعث نمیشد بزنه به سرم و خودم رو گم کنم، این بود که راه ورودیمون جایی نبود که زمینش آدمخوار باشه و من با اون کلبههای وحشتانگیز مواجه نمیشدم؛ ولی با این حال احساس تاسف و اندوه به همراه وحشتی زیر پوستی باهام بود.