قسمت 93

جانا

نویسنده: Hasti84

وا رفتم هنوز کامل روی صندلی ننشسته بودم که افتادم
_(مامان خوبی؟؟)
بغضم رو خوردم ( اره خوبم)
عقب گرد رفتم توی اتاق کارم شده بود گریه و گریه دوباره حالم بد شد این سری بستری شدم بیمارستان فکر نمیکردم اینقدر دوستش داشته باشم
۳ روز بود بستری بودم داشتم عکس امید رو نگاه میکردم که صداش اومد
+(سلام خانوم لوسه)
سرمو برگردوندم ( خودت لوسی)
+(حالت خوب نیست ولی از حاضر جوابی ول نمیکنی)
بودنش حالمو خوب میکرد نفس عمیقی کشیدم بوی عطرش دیونم میکرد
_(واسه چی اومدی ایران؟؟؟)
+(عمه یادش رفته بود سند خونتون رو بده به بابات من اومدم اونو بدم به عمو)
_(اها ..... راستی مبارکه)
+(چی مبارکه؟؟)
بغضمو قورت دادم ( زن میخوای بگیری)
+(اها ممنونم )
سرمو برگردوندم که اشکامو نبینه
_(میشه بری بیرون؟؟)
+(حتما ..... مراقب خودت باش)
در رو که بست شروع کردم به گریه کردن هق هق میکردم بیشعور میگه ممنون نفسم بالا نمیومد زنگ زدم داراب
+(سلام دلوین چطوری؟؟)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.