زنگ زدم فرهاد
+(به سلام اجی چطوری؟ )
با هق هق جواب دادم( امیددددد)
+(یا خدا امید چی؟)
ادرس جایی که بودم رو بهش دادم بعد از ۱۰ دقیه رسید سوار ماشینش شدم و براش تعریف کردم
+(امید چیزی نگفت؟)
_(نه ...... چرا گفت سوفیا تنها نمونه الکس نگرانشه برو پیشش)
+(اها ..... میریم خونه ما)
_(اینا یعنی چی؟؟)
+(کلمه رمزه تو نمیخواد چیزی بدونی .... نیلا مراقبش باش خیلی مراقب سپهر و ساسان هم باش)
سپهر و ساسان بچه های نیلا و فرهاد بودن که با فاصله ۲ سال از هم به دنیا اومده بودن سپهر ۵ سالش و ساسان ۳ سالشه
_(نیلا چی میشه الان؟)
+(نگران نباش همچی درست میشه )
بردنم خونه
۲ روز بود که خبری از امید و فرهاد نبود منم فقط گریه میکردم یه زن که ۸ ماهِ بارداره اینهمه فشار براش سمه
شب ساعت ۲ بود که امید اومد تو از رو مبل پاشدم فرهاد هم پشت سرش بود
+(امید؟؟؟)
دویدم سمتش و بغلش کردم که از خودش جدام کرد گیج نگاش میکردم صورتش کمی زخمی بود رفتم سمتش
+(صورتت؟؟ حالت خوبه؟)
_( نیلا وسایلاشو جمع کن میریم )
+(امید چرا چیزی نمیگی؟)
_(بسه دلوین)
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳