واقعا خجالت کشیدم ولی یه حس عجیبی داشتم قلبم تپش عجیبی داشت نمیدونم چرا همش تصویر امید توی سرم بود به بدبختی خوابیدم صبح که بیدار شدم گفتن ماها بریم بیرون خرید که فردا تولد منو رایان همه چی تکمیل باشه رفتیم بیرون همش توی فکر بودم از همه عقب افتاده بودم که رایان اومد دستمو گرفت( اجی ما چرا پکره؟؟)
لبخند بی جونی زدم ( آیی رایان خسته شدم نمیدونم چمه)
+(بیا بریم یکم خرید کنیم شاید حالت خوب شه )
سری تکون دادم چشمم به یه کیف فروشی افتاد بلند گفتم ( میشه بریم اونجا)
امید برگشت سمتم و سری به نشونه اره تکون داد بقیه به راهشون ادامه دادن اما امید با ما اومد چون اون زبان اونارو بلند بود اونم با ما اومد کیفاشو داشتم نگا میکردم چشمم یه کیفو گرفت وای چقدر قشنگ بود احسان یه چیزایی به فروشنده گفت که فروشنده همون کیف رو برداشت و برای امید بسته بندی کرد با خشم نگاش میکردم که اومد سمتم
+(چیزی نمیخری؟؟)
_(به توچه؟)
چشماش گرد شد شد محکم تنه ای بهش زدم و از مغازه بیرون رفتم چرا اینقدر حساس شده بودم؟؟؟ دستمو توی جیبم کردم و سرمو انداختم پایین و دنبالشون راه افتادم دلم یجوری بود یجور بدی یا خوبی که تاحالا اون جوری نشده بودم