قسمت 107

جانا

نویسنده: Hasti84

پیشونیشو بوسیدم و دستش رو گرفتم و رفتیم سمت ماشین در رو که باز کردم براش بستنی هایی که چیده بودم رو صندلی رو دید با ذوق گفت( وای بستنی )
همه رو بلند کرد و نشست و گذاشتشون رو پاش وشروع کرد به خوردن
+(پاک نشه)
_(هومم؟؟ نه ۲۴ ساعتس)
+(خوشمزن؟؟)
یهو بستنی دهنیشو گرفت سمتم ( بخور)
یه گاز گنده زدم نگاش موند به دهنم
_(الان یخ میزنی )
با ارامش قورتش دادم وقتی دید هیچیم نشد بقیه بستنی که مونده بود رو خورد خواست یکی دیگه باز کنه
+(چاق میشیا)
_(نمیشم)
یکی دیگه باز کرد تقریبا نصفشو خودش میخورد بقیش رو من میخوردم
تا رسیدم به اتلیه ۵ تا بستنی خورده بودیم رفتیم عکسا رو گرفتیم و تا کار اتلیه تموم شد ساعت ۳ بود رفتیم سمت محضر همه با خوشحالی نگامون میکردن وقتی رسیدیم به اقا داراب همتا خانم یه چیزی در گوش دلوین گفت دلوینم با ذوق سرشو تکون دادو یه چیزی بهش گفت نشستم سر سفره 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.