قسمت 89

جانا

نویسنده: Hasti84

یه بشقاب کیک گرفت سمتم همون جوری که دوست داشتیم دوتامون کیک شکلاتی بود عاشق کیک شکلاتی بودم اما هیچ میلی برای خوردنش نداشتم این دو روز اینقدر ذهنم درگیر بود که حالم اصلا خوب نبود کیک رو زمین گذاشتم و دویدم سمت دستشویی و چند بار بالا اوردم
وای نه معدم عصبی بود تا ذهنم خیلی درگیر میشد و عصبانی میشدم چند روز حالم بد میشد همه نگران شده بودن دست به سرشون کردم و رفتم توی اتاق که بخوابم شاید از فکرش بیرون بیام
صبح که بیدار شدم حالم خیلی بد بود عرق سرد روی پیشونیم بود سرم گیج میرفت باهمون لباس خواب بلندم رفتم بیرون که مامان رو صدا بزنم که یهو لباسم گیر کرد زیر پام و افتادم به خودم اومدم دیدم بین زمین و هوا معلقم نگاه کردم ببینم چیشده دیدم تو بغل امیدم گذاشتم روی تخت دیگه بعد از اونو یادم نیست 

 "امید" 

 کارای مطب و بیمارستان مونده بود باید خودمو میرسوندم از اتاق بیرون اومدم دیدم دلوین دستشو به سرش گرفته یهو نزدیک بود بیوفته که دویدم و گرفتمش تنش داغ بود خیلی داغ گذاشتمش روی تخت و رفتم از اتاقم وسایل معاینه رو اوردم حالش بد نبود ولی تبش خیلی بالا بود دلیلش رو نمیدونستم حدس زدم شاید استرس کنکور باشه رفتم براش دارو گرفتم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.