شب شده بود لیلی و داراب جاشونو انداختن پیش من بخوابن اما من خوابم نمیبرد رایان رو خوابوندم و گذاشتمش روی تخت خودمم تکیه دادم به تخت یه دفعه فکر کردم چرا صدرا خبری نگرفت؟ چرا از پسرش خبر نگرفت؟ چرا مانع رفتنمون نشد؟ چرا زنگ نمیزنه؟ چرا نمیاد دنبالم؟
چرا های زیادی توی ذهنم قطار شده بود خوابیدم صبح لیلی رو امده کردم و بردمش مدرسشون برگشتنی ماشین صدرا رو دیدم اما توجهی نکردم
+(جانا)
برگشتم نگاش کردم رایان رو دستم جابه جا کردم و به راهم ادامه دادم
اومد کنارم بوق زد ( سوار شو کارت دارم)
دوباره توجهی نکردم که داد زد( میخوام بچمو ببینم سوار شو)
ترسیدم و نشستم صندلی پشت
+(الان من راننده اژانسم؟)
چیزی نگفتم ( بیا جلو )
_(راحتم)
راه افتاد سمت خونه ( کجا؟)
+(خونه )
_(وایسا میخوام پیاده شم )
رایان شروع کرد گریه کردن ( میگم وایسا)
پیاده شدم از ماشین خواستم برم ( چته تو؟ها؟)
_(نمیدونی؟)
+(بخاطر عشقم بهت اینکار رو کردم)
پوزخندی زدم و گفتم( عشق ؟؟ عشق یعنی ازادی یعنی زندگی یعنی خوشبختی تو منو زندونی خودت کردی یادته؟)
+(من؟ من کی زندونیت کردم ؟ من فقط خواستم مال من باشی همین)
_( به نظرت الان منو داری؟)
دستی توی موهای خرماییش کشید وگفت( تا کی؟ ها؟ تاکی باید عذاب بکشم بخاطر عشقم نسبت به تو) نشست روی زمین و ادامه داد( خسته شدم میفهمی ؟ خسته )
دوستش داشتم بلاخره پدر بچم بود یه سال و خورده ایی بود که باهم زندگی میکردیم رفتم پیشش نشستم روی زمین رایان رو دادم بهش _(بریم؟)
نگاهی بهم کرد و گفت( خونه خودمون؟)