قسمت 164

جانا

نویسنده: Hasti84

رفتم جلو و چونش رو تو دستم گرفتم و فشار دادم
+(به خدا قسم به جون بچم اگر ببینم یا بشنوم یا هرچی دیگه ایی که اوندی اینجا و داری اذیتش میکنی بلایی سرت میارم که مرغ های اسمون به حالت عر بزنن زار کمه ....... مفهومه؟؟؟؟)
_(اره ...... اره)
اشاره زدم که بازش کنن
یه هفته ایی گذشت و من شاهد روز به روز خوشحال تر شدن سوفیا بودم دیگه وقتش بود که برای رایان برم خواستگاری
بعد از کار رفتم خونه دیدم بارب تو بغل رایان خوابه امید هم داره تلفنی حرف میزنه بابا و مامان هم چمدون جمع کردن برن
+(کجا مامان؟؟)
_(سلام مامان جان دیگه باید بریم خیلی وقته اینجاییم)
+(بمونین عروسی در پیشه)
رایان یجوری برگشت سمتم که گفتم گردنش رگ به رگ شد
_(چی؟ چی گفتی دلوین؟)
+(اره داداشی جور شد)
شروع کرد به خندیدن از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید
+(دلوین چی شده بابا؟؟)
_(بابا پسرت داره میره قاطی مرغا)
+(اره رایان ؟؟ بابا به قربونت)
مامان و بابا از خوشحالی نمیدونستن چی کار کنن 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.