قسمت 109

جانا

نویسنده: Hasti84

توان زدن هیچ حرفی رو نداشتم سری تکون دادم
_(قول بده که هیچ وقت هیچ وقت و به هیچ عنوان توی هر شرایطی سخت اسون هرچی همیشه کنارت باشم و تنهام نزاری قول میدی؟؟؟)
پاشدم و رفتم پیشش بلندش کردم و بغلش کردم انگار اومد تا تو بغلم یادش افتاد داشته گریه میکرده شروع کرد به گریه کرد افتاد به هق هق سرشو از توی سینم برداشتم
+(چرا گریه میکنی؟؟؟ الان که پیش همیم الان که مال منی تو قول میدم قول مردونه قول میدم تا وقتی نمردم دستت از توی دستم جدانشه خوبه؟؟)
اشکاشو پاک کرد سرشو به نشونه اره تکون داد بین گریه هاش خندید بغلش کردم و به خودم فشارش دادم بعد دستشو محکم تو دستم گرفتم و رفتیم سمت بقیه شام رو که خوردیم رفتیم خونه بابا با عمو حرف زده بود که این عقد و عروسیمون باشه و دلوین با ما بیاد عمو و زن عمو به زور قبول کردن
رفتم تو اتاق دلوین دیدم داره لباساشو جمع میکنه با خوشحالی داشت جمع میکرد نشستم پیشش و بهش کمک کردم
+(ناراحت نیستی؟؟)
_(چرا باید ناراحت باشم؟؟)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.