قسمت 75

جانا

نویسنده: Hasti84

بستریم کردن دکتر گفت بچم بخاطر اون تصادف مُرده حالم خیلی بد شد خیلی کاش میدونستم حاملم و اون کار رو نمیکردم داشتم گریه میکردم که صدرا اومد تو دید دارم گریه میکنم بغلم کرد
+( اشکال نداره همین که خودت سالمی با ارزش ترین چیزه ماکه دوتا بچه دسته گل داریم ان شالله یه بار دیگه گریه نکن عزیزم)
دلداریم میداد در حالی که ناراحتی و غم رو تو صورتش میشد دید
بعد از دو روز مرخص شدم به خاطر عملی که داشتم یکم راه رفتن برام سخت بود اما میشد تحمل کرد داراب و همتا واقعا عاشق هم شده بودن تو خونه نشسته بودیم که گوشی داراب زنگ خورد داراب با هیجان حرف میزد وقتی قطع کرد گفت( همتا بازیگری قبول شده بلاخره به ارزوش رسید)
+(مبارکه ..... خوب دیگه وقتشه روز عقد رو مشخص کنیم)
زنگ زدم اتی گفتم که هیچ کاری نکنه فقط مراقب یارتا باشه اخه یکم اذیت میکرد و گریه میکرد داشتیم میرفتیم غذا گرفتیم و رفتیم اونجا قرار گذاشتیم که ۱ماه دیگه توی مهرماه براشون جشن عقد بگیریم 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.