قسمت 99

جانا

نویسنده: Hasti84

خیلی رک برگشتم و گفتم( تا رایان اجازه نده همه چی کنسله)
توی دلم عصبی بودم از حرفم ولی رایان با ارزش تر از این حرفا بود امید وا رفت دست رایان رو گرفتم و رفتیم تو اتاق
نشستم روی تخت رایان خودشم نشست روی صندلی
+(چرا نه؟)
_(چون نه)
+(هوم؟؟)
_(دلم برات تنگ میشه )
+(عزیزدلم فکر کردی دل من برات تنگ نمیشه جونمم برات در میره اما قرار نیست برم بمیرم که توم درست تموم شد بیا اصلا از کجا معلوم بریم لندن؟؟)
مکثی کردم و سرم رو انداختم پایین که با دستش رو زیر چونم گذاشت و سرمو بلند کرد
+(یه چیزی بگم؟)
_(اره بگو)
+(ناراحت نمیشی؟؟)
_(نه)
+(عصبانی؟؟)
_(نع)
+(قول؟؟)
_(اره قول میدم)
با انگشتام بازی میکردم و گفتم ( میدونی رایان من امید رو دوستش دارم خیلی وقته)
_(واقعا؟؟یعنی خوشبخت میشی باهاش)
+(شک ندارم چون خیلی دوستش دارم)
بلندم کرد و بوسیدم ( خوشبخت شی خواهر کوچیکه)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.