+(نه بده واست میدونی از چند روز پیش چقدر لواشک خوردی؟)
_(باشه)
دلم گرفت کمی جلو رفتیم ولی واقعا نمیتونستم تحمل کنم پسر بچه ایی که داشت با ولع لواشک میخورد تو اون لباسا گنده شده بود واقعا داشت دیونم میکرد زدم زیر گریه اخه خیلی حساس شده بودم تا چیزی میشد جیغ میزدم و گریه میکردم
امید متوجه گریه کردنم شد و برگشت
+(چی شده؟ چرا گریه میکنی دردت به عمرم؟؟)
دستمو سمت اون پسر بچه دراز کردم سرشو برگردوند و نگاهش کرد و رفت سمتش کمی با پدر مادرش حرف زد بعد بچه رو اورد پیشم اشکامو پاک کردم و با پسره حرف زدم اونم المانی
_(سلام اقا کوچولو خوبی؟)
+( سلام شما میخوای نی نی بیاری؟)
_(اومم ....لواشکت خوشمزس؟)
سرشو تکون داد و گرفتش سمتم
+(مامانم میگه اگه ویارتو نخوری چشای بچت لوچ میشه)
خندیم میون اون همه اشک اخه لوچ؟؟؟
لواشک رو گرفتم و خوردم واقعا خوشمزه بود پسرَ رو گرفتم و محکم ماچش کردم داشت میرفت که صداش زدم
(کوچولو اسمت چیه؟)
+(من کوچولو نیستم اسمم جکِ)
گفت و دوید سمت مامانش امید هم دستمو محکم تو دستش گرفت
+(چرا مثل بچه ها شدی و گریه میکنی؟)
_(الانم بغض دارم سر به سرم نزار امید)
قهقه زد و محکم تو بغلش فشارم داد داشتم میرفتیم که یه ماشین تمام مشکی کنارمون وایساد و امید رو به زور برد چی شد؟؟ چرا؟؟
همون جا نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کردن