بدون توجه به کسی رفتم سمت اتاقم درد خیلی زیادی داشتم سرمو تو دستام گرفته بودم که یهو ارسلان اومد تو
+(به اقا صدرا خوب شدی؟)
_(زهر مار ارس در بزن خوب)
+(ای بدبختی چته باز؟)
سکوت کردم و رفتم سمت پنجره دستم روی پهلوم بود درد میکرد
اومد کنارم و مثل من جاده رو نگاه میکرد
+(دوستش داری؟)
_(نمیدونم ..... فقط میخوام برای من باشه)
+(بهش نمیخوره دختر بی کس و کاری باشه چجوری اوردیش خونت؟)
_(زنمه)
نگام کرد( زنته ؟؟)
همچنان به جلو نگاه میکردم و شروع کردم به تعریف کردن از روزی که برای دیدن پدرش مجبور شد بیاد شرکت و دیدمش و از دست بردن تو حسابا از حرف صبحم بهش همه چی رو براش تعریف کردم
+(الان چی کار میکنی؟ اگر دوستت نداشته باشه چی؟)
اهی کشیدم و گفتم ( طلاقش میدم)
+(خو مرض داشتی گرفتیش ؟ فقط میخواستی از خانوادش دورش کنی؟)
_(مجبور بودم مطمئن بودم خواستگاریمو رد میکنه )
+(واقعا نمیدونم چی بگم)
کارای شرکت که تموم شد ساعت ۶ بعد از ظهر بود رفتم خونه در رو باز کردم و رفتم تو دیدم جانا نشسته روی صندلی و سرش تو گوشیشه وقتی صدای در رو شنید سرشو بالا اورد از روی صندلی پایین اومد و سلام کرد روی میز چند بسته قرص دیدم توجهی نکردم داشتم میرفتم سمت پله ها که جانا از کنارم دوید سمت دستشویی همش عق میزد خیلی وحشتناک بالا میاورد رفتم در دستشویی منتظر وایسادم ببینم چشه از دستشویی بیرون اومد رنگش پریده بود پاشو که بیرون گذاشت افتاد زمین از حال رفته بود