ساعت حدود ۸ شب بود امید پای لپ تابش خوابش برده بود و منم داشتم انیستاگرامم رو چک میکردم که چشمم به جوارابای پام افتاد خندم گرفته بود یه جوراب کلفت بافت که بلندیش تا زانوم بود و کرم رنگ بود و یه شلوار مخمل مشکی هم پام بود و یه لباس بافت به رنگ شلوارم پام بود یه کلاهم سرم بود واقعا اگه الان دردم میگرفت اماده بودم یه پتو هم دورم بود بااینکه شوفاژ روشن بود اما واقعا سردم بود خب امید هم میگفت کولاک نبرتمون صلوات
داشتم به این چیزا فکر میکردم که یهو دلم درد گرفت توجهی نکردم چون از این دردا سراغم میومد اما کم کم داشت زیاد میشد تا جایی که تونستم تحمل کردم اما فکر کنم وقتش بود
جیغ بفنشی زدم و عروسک دستم رو برای امید پرت کردم که بیدار شد حالم رو دید فقط میدوید نمیدونست چی کار کنه
+(یا حسین چی کار کنم الان؟؟؟)
_(امیددددددد )
دیدم هول کرده و کاری از دستش بر نمیاد یکی از محافظا رو با جیغ صدا زدم
_(الکسسسسس)
یهو اومد تو و به من کمک کرد پاشم یکی دیگه هم اومد امید رو برد با تمام توان رانندگی میکرد که رسیدیم بیمارستان