قسمت 82

جانا

نویسنده: Hasti84

۱۷ سال بعد
 
"دلوین"

 +(دلوین با تو نیستم؟؟؟ چی شد پروازمون میپره ها)
_(اومدم مادر همیشه نگران اومدم)
لگدی به رایان زدم( پاشو خوب مامان سرمو خورد برو این چمدون رو ببر تا منم بیام)
+(یه سال ازت بزرگترم ها)
_(برو حوصلتو ندارم ...... نمیدونم چه اجباریه تولدمون تو لندن باشه؟؟)
+(دیونه عمه و عمو میخوان ببیننمون میفهمی که؟؟)
_(رایانننننننننن دلویننننننننن)
دویدیم و رفتیم تو ماشین تو فرودگاه داراب و زن و بچه هاش و عمو ارس و زن و بچش و عمو سامی زن و بجش هم به ما پیوستن و رفتیم تو هواپیما ماهک و ماهان پیش من نشستن رایان و یارتا و رهام نشستن پیش هم اقایون هم پیش هم و خانوما هم پیش هم
ماهان هم به دکمه های بالای سرمون دست میزد یکی زدم رو دستش( بابا ابرو برامون نزاشتی نکن خوب)
_(اِ دلوین )
+(کوفت ۴ سال ازت بزرگ ترم دلوین چیه؟؟)
_(خوب تو چرا به بابام میگی داراب؟؟ کیشمیش هم دم داره دایی)
+(من تو بغل داراب بزرگ شدم به توچه اصن ....... داراب جمع کن این بچتو)
جای ماهان رو با یارتا عوض کردن
+(هرچقدر اون قولت بی ادبه تو باادبی)
_(مرسی اجی دلوین)
+(فدات بشم ماهک که اینقدر نازی)
هواپیما به حرکت دراومد و من استرس تمام وجودمو گرفته بود دستام میلرزید دو بار بالا اوردم تا رسیدم دل تو دلم نبود
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.