قسمت 28

جانا

نویسنده: Hasti84

مرور کردن خاطراتش گریه مو شدید تر میکرد نگاهی به ساعت کردم عقربه ها ساعت ۹ صبح رو نشون میداد دیشب رو کلا نخوابیدم خونه تغییر کرده بود لیلی و داراب رفته بودن خونه نازی جون مامان هم همش گریه میکرد بابا هم اعصابش خورد بود
از دیار خبری نداشتم میخواستم بهش زنگ بزنم که حرف ترانه رو یادم اومد( وقتی اسم کسی اومد روی اسمت باید همه رو فراموش کنی حتی کسی که دوستش داری وگرنه خیانت کردی به اون شخص)
گوشی رو پرت کردم روی تخت
روز به روز حالم بد تر میشد الان یه هفته میگذشت و من بی خبر بودم از دیارم از نامزدم بعد از اون شب دیگه صدرا رو ندیده بودم بهتر چون دیدنش عذابم میداد
دلم طاقت نیاورد زنگ زدم ترانه( سلام بله؟)
+(سلام ترانه منم جانا)
_(شمارت افتاد فهمیدم ...... کاری داری؟)
صدای سردش قلبم رو شکست ( نه فقط میخواستم حالتون رو بپرسم)
_(خوبیم .....{زد زیر گریه}نه جانا حالمون خیلی بده دیار نامزدت به قول خودت مردت ، اقات حالش بده یه هفتس بیمارستانه دکترا هنوز نفهمیدن چشه تو روخدا برو بهش یه سر بزن حالش خوب نیست)
دیار ، دیار من بیمارستان بود؟ من هنوز بهش محرم بودم اشکالی نداشت برم پیشش چادر سر کردم و رفتم بیمارستان از پذیرش پرسیدم فهمیدم که بخش ICU بستریه رفتم پیشش
(سلام اقای من خوبی؟)
چشماشو به سختی باز کرد ( جانا ، جانا خودتی؟ هنوز ازدواج نکردی باهاش ؟)
اشک چشمام جاری شد ( نه دردت به جونم نه)
+(ازدواج نمیکنی باهاش؟)
اومدم حرفی بزنم که دکتر و پرستارا ریختن تو اتاق حالش بد شد قلبش مشکل داشت بیرونم کردن از اتاق همش گریه میکردم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.