قسمت 108

جانا

نویسنده: Hasti84

عقد که کردیم حلقه ها رو دست هم کردیم و همه هدیه ها شونوبهمون دادن رفتیم سمت عمارتی که بابا دیروز هماهنگ کرده بود همه نشستیم که دلوین صدام زد
+(امید جانم؟)
داشتم با رایلن حرف میزد یه ببخشید گفتم
_(جانم عزیزم)
باسرش بهم فهموند که برم پیشش پاشدم و رفتم پیشش
توی باغ اونما داشتیم قدم میزدیم سکوت بینمون بو
+(همتا خانم چی گفت بهت؟؟)
_( مربوط به همین چیزیه که میخوام بهت بگم)
نشستیم روی یه صندلی
_(میدونی امید من از همون روز اول دوستت داشتم اون چند باری هم که حالم بد شد و رفتم بیمارستان به خاطر تو بود بار اول بخاطر زیادی فکر کردنم بهت معدم ریخت بهم بار بعدی هم وقتی شنیدم میخوای زن بگیری )
سرشو بالا اورد داشت اشک میریخت ( اینقدر حالم بد بود که به همتا همه چیو گفتم اونم امروز گفت دیدی بهش رسیدی منم بهش گفتم بهترین روز زندگیم امروزه که به تو رسیدم)
نفس عمیقی کشید و ادمه داد( میخوام بهم یه قول بدی )
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.