قسمت 58

جانا

نویسنده: Hasti84

نفسم به شماره افتاد عشقم بعد از ۴ ماه برگشته بود
دنبالش رفتم تو حیاط بیمارستان دیدمش چقدر تغییر کرده بود موهای لخت و خرماییش نبود یه کلاه روی سرش بود دستش کچ گرفته شده بود سرش پایین بود با صدایی که انگار ته چاه در میومد صداش زدم که سرشو بالا اورد چشمای عسلی شو که دیدم تاب نیاوردم و افتادم زمین 

 "صدرا"

 بعد ۴ ماه بدبختی و دل تنگی بلاخره رفتم پیش زندگیم ارس گفت الان باید بیمارستان باشه بهم از حالشون هیچی نگفت فقط گفت که خوبن و خودت باید ببینیشون رفتیم بیمارستان کنار ماشین وایسادم و سرمو انداختم پایین کمی گذشت که حس کردم یکی صدام زد نگاش کردم دیدم جاناس اخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود یهو افتاد و پرستارا بردنش توی بیمارستان حالش خوب نبود اصلا خوب نبود تازه فهمیدم که ۶ ماهِ باردارِ ببین چقدر زجر کشیده
رفتم توی حیاط بیمارستان نشستم و سیگار میکشیدم که ارس اومد پیشم
اهی کشیدم
+(من کشتمش ارس من کشتمش)
_(چی میگی کیو؟؟)
+(جانا رو من کشتم)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.