قسمت 41

جانا

نویسنده: Hasti84

دستش رو گرفتم ( جانا دوستم داری؟ با من ازدواج میکنی؟ اگه جوابت مثبت باشه یه مراسم میگیرم اگرم که نه طلاقت میدم)
نگام کرد چشماش از همیشه زیبا تر بود اشکشو پاک کردم که گفت( میخوام فکر کنم)
باشه ایی گفتم و رفتیم خونه صبح از خواب بیدار شدم دیدم یه یاداشت گذاشته برام( سلام صبحت بخیر من میرم میرم که فکر کنم میرم که ببینم به چه نتیجه ایی میرسم خداحافظ)
دلم به لرزه افتاد افتادم زمین
 یک هفته بود ازش خبری نبود خونه رو به گند کشیده بودم پر خونه دود بود اینقدر قلیون کشیده بودم خودمم حالم بد شده بود اعصابم بهم ریخته بود تمام ظرفا رو شکسته بودم تمام لباسام رو پخش و پلا ریخته بودم تو خونه دراز کشیده بودم روی تختو با توپم بازی میکردم سیگاری روشن کردم
گذاشتم کنار لبم داشتم سیگار دود میکردم نصفه خاموش کردم دهمین بسته ی سیگاری بود که میکشیدم حالم از خودم بهم میخورد 

" جانا"

 کلید انداختم و رفتم تو از مشهد برگشتم سری قبل بدون مشورت با امامم این کار رو کردم این سری رفتم و ازش اجازه گرفتم استخاره گرفتم خوب در اومد برگشتم خونه بعد از یه هفته
 خونه عجیب بو میداد رفتم تو وای انگار بمب ترکیده بود رفتم اشپز خونه تمام ظرفا خورد شده بود وکف زمین بود چادرمو در اوردم با کیف و چمدونم گذاشت روی زمین همه جا کثیف بود صدای توپ شنیدم رفتم بالا هر پله بالاتر میرفتم بیشتر حالم بد میشد از بو رسیدم در اتاقش انقدر دود توی اتاق بود هیچی رو نمیدیدم رفتم تو نگاهش روم حس کردم در پنجره ها رو باز کردم سر قلیون رو برداشت و از پنجره زغالشو ریختم بیرون برگشتم دیدم با چشای قرمز جلوم وایساده و نگام میکنه ته ریش در اورده بود موهاش شلخته ریخته شده بود روی پیشونیش سیگار کنار لبش رو پرت کردم بیرون با صدای گرفته گفت( کجا بودی تا حالا ؟؟؟)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.