قسمت 91

جانا

نویسنده: Hasti84

خندیدم ( نه از دست دکترش میخوره)
با تعجب روشو برگردوند سمتم ( تو دکتری؟؟؟)
+(دلوین به خدا باورت شده بچه ایی ها تو چیه مامان؟؟)
_(بله دکترم)
داروشو گرفتم از زن عمو و اونا رفتن بیرون از اتاق
+(چرا نمیخوری؟؟)
_(چرا برام داروی تلخ گرفتی؟؟ اینقدر ازم بدت میاد؟؟)
+(نه چرا باید ازت بدم بیاد ؟؟)
سرمو بلند کردم دیدم اشک تو چشاش حلقه زده دارو رو ازم گرفت و خودش خورد صورتش جمع شد حق داشت خیلی تلخ بود دارو رو گذاشت زمین و پشت به من خوابید
رفتارش برام عجیب بود
از اتاق بیرون اومدم کاش براش شربت نمیگرفتم من مریض های زیادی داشتم چرا دلوین مهم شده برام؟؟؟
رفتم توی اتاقم و شروع کردم به خوندن درسم خیر سرم داشتم تخصص میگرفتم ولی درس هم نمیخوندم وقتی به خودم اومدم ساعت ۵ صبح بود راضی بودم اندازه قابل توجهی شو خونده بودم کش و قوصی به خودم دادم اومدم بخوابم که صدای دلوین رو شنیدم که داشت بالا میاور نگران رفتم در دستشویی
+(دلوین خوبی؟؟؟)
_(اره)
دوباره اورد بالا
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.