قسمت 68

جانا

نویسنده: Hasti84

صداشو صاف کرد ( خوب وقتی زنگ زدی قبلش ارس بهم گفته بود که قرار چی ببینم وقتی که زنگ زدی یه پیام دادم بهش که اماده باشن بعد که اومدیم بیرون داراب تو ماشین بابا ته کوچه منتظر بود وقتی رایان دوید پیشت اونم راه افتاد و منم نقشم رو اجرا ‌کردم از اونجایی که مطمئن بودیم تو منو میاری بیمارستانی که خودم توش کار میکنم همه چی رو اینجا اماده کردن
همین)
خدای من چقدر برنامه ریزی شده بود. همه جمع کردیم رفتیم خونه ما تولد رو اونجا گرفتیم جانا گفت که بگیم سامی خواهرش همتا رو بیاره اخه تازه کنکور داده بود یکم بهش خوش بگذره تو خونه با داراب و جانا و دلی و ارس نشسته بودیم که سامی و اتی با یه دختر خانم خیلی زیبا اومدن تو وقتی اومدن تو خونه داراب داشت بشقابارو از اشپزخونه میاورد ( اجی اینا رو بزارم .....) وقتی همتا رو دید خشکش زد و ادمه حرفشو نزد جانا نگاه خریدارانه ایی به همتا کرد و به گرمی ازش استقبال کرد
فکر توی ذهنش رو خوندم یهو دیدم جانا دست داراب رو گرفت و کشید تو اشپزخونه منم دنبالشون رفتم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.