قسمت 51

جانا

نویسنده: Hasti84

قلبم از تپش وایساد چی؟
+(چی کار کردیم مگه؟ صدرا چی کار کرده که اینقدر ازش کینه داری؟)
ابرو بالا انداخت(زنت چه باهوشه افرین نه خوشم اومد)
اومد سمتمون بلندم کردو گفت( این مرد قرار بود با من ازدواج کنه اما بخاطر تو عوضی اشغال من رو پس زد کنارم گذاشت)
بعدش شروع کرد به زدن من که صدرا داد زد( ولشکن روانی ....... مهشید ولشکن)
خندید و رفت سمش موهاشو کشید و سرشو بالا اورد( چقدر دلم تنگ شده بود برای شنیدن اسمم از زبون تو )
دیدم داره درد میکشه رفتم و دستش رو کشیدم که عصبانی شد و با اسلحه ایی که دستش بود یه گلوله زد به دستم و افتادم صدرا داد زد( وحشی چی از جونش میخوای؟؟ بس کن ........ جانا دردت بجونم درد داری اره؟)
از دستم خیلی خون میومد برای اینکه صدرا بیشتر از این ناراحت نشه لبخندی زدم و رفتم سمتش کنارش نشستم و شروع کردم به باز کردنش
وقتی بازش کردم اومد سمتم
+(خوبی؟؟ رنگ به رخت نیست )
اینقدر خون ازم رفته بود که داشتم بیهوش میشدم که مهشید داد زد
_(هر دو تاتونو میشکم )
این حرف رو زد و دیگه هیچی نشنیدم و ندیدم بیهوش شدم
 ۳ روز بعد 
 چشماش رو باز کردم نور اذیتم میکرد چند دقیقه گذشت تا عادت کنم به اطرافم نگاه کردم دیدم بیمارستانم کنارم رو دیدم داراب سرشو گذاشته بود روز گوشه تخت دستم رو خواستم تکون بدم که درد وحشتناکی توی بازوم پیچید که داد زدم داراب چشمای قرمز شدشو دوخت به من
+(خوبی ابجی)
قیافه جمع شدمو که دید دوید بیرون بعد از چند دقیقه با پرستار اومد داخل اومد سمتم و یه ارامبخش زد به سرمم و نگاهی به پرونده انداخت( خوبی؟ ۳ روزه بیهوشی اوایل انتظار نداشتیم که اینقدر سریع بهوش بیایی به خاطر خون زیادی که ازت رفته بود اما بدن قویی داری هم خودت زنده موندی هم بچه ات)
بچه؟ چی من حامله ام؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.