قسمت 30

جانا

نویسنده: Hasti84

روز های اخر ماه صفر بود که حالش بد شد و بد از یه عالمه عذاب فوت کرد وقتی که مرد انگار تمام دنیا رو سرم خراب شد تنها عشق زندگیم بود با اون لحظه های خوبی داشتم اخ دینای مادر که هیچ وقت به دنیا نیومدی که این اسم روت بزاریم اخ دل شکسته من که نمیدونستم بیشتر از چند روز برای عشقم عزا داری کنم باید عقد میکردم و میرفت خونه اون مرد اخ دل شکسته من که حسرت دو روز زندگی زیر سقف با عشقت به دلت موند اخ ......
روز ها مثل برق و باد میگذشت و حال من روز به روز بدتر میشد روز عقدم فرا رسید سرتا پا مشکی پوشیدم چادرمو سر کردم و با خانواده ام راه افتادیم همه مشکی تنمون بود وقتی رسیدیم اونم تازه رسید سرمو بلند نکردم که ببینمش رفتیم بالا و عاقد شرول کرد به خوندن و من داشتم به دیارم فکر میکردم این اخرین لحظاتی بود که میتونستم بهش فکر کنم بعد از گفتن بله دیگه رسما زن یه مرد دیگه بودم و بکر کردن به دیار خیانت به اون بود
بله رو گفتم هیچ کس کل نکشید هیچ کس نگفت مبارکه به جز مامان و بابا حلقه ایی نبود که دست هم کنیم چند لحظه بعد رفتیم برای امضا امضا ها که توم شد همچنان سرم پایین بود که یه جعبه جلوم گرفت( این حلقه رو دستت کن مردم بدونن شوهر داری)
ازش گرفتم و دستم کردم به کفشاش نگاه میکردم و دنبالش میرفتم رسیدیم به ماشینش سوار شد منم سوار شدم تو مسیر هیچی نمیگفتیم حرفی برای گفتن نبود رسیدیم به خونه راهنماییم کرد رفتم تو
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.