تا شب با اونا بودیم نیلوفر خبر از بارداریش داد همه خوشحال شدیم کمی از فکر بیرون اومده بودم بهتر بودم زمان زیادی گذشته بود از مرگ بچم باید از فکرش درمیومدم ماکه انتقام گرفتیم دیگه دلیلی برای ناراحتی نبود
با رایان و امید برگشتیم خونه باربد بغل امید خواب بود گذلشتش تو اتاق منو رایان هم نشستیم روی مبل
+(دلوین؟)
_(جونم رایانم)
+(میگم من الان ۲۶ سالمه ......)
راست نشستم و با جیغ گفتم
_(زن میخوای؟)
+(اروم بچه خوابه رایان زن میخوای ؟؟؟واقعاااا؟؟)
_(وا مگه جنی هیولایی چیزی میخوام؟؟زن میخوام )
قهقه زدم بعد از چند ماه خوشحالی رو چشمای امید و رایان میشد دید از ته دل خندیدم وقتی تموم شد گفتم( حالا کیو میخوای؟)
_( سوفیا)
+(جان؟؟؟؟کیو؟؟؟؟)
_(وا چیه خب؟؟خوشم اومده ازش)
+(تو بی خود کردی خودشت اومده از کسی که نامزد داره)
وا رفت( چی؟ نامزد؟واقعا؟)
+(هومممم مگه نه امید؟؟)
_(اره راست میگه رایان .....حالا تو کما دیدیش؟؟؟)
+(همون روزی که رفتم پیش دلوین دیدمش چقدر نگرانش بود اخه این دختر چرا نامزد داره؟؟)
_(ببخشی از تو اجازه نگرفت داداش من)