قسمت 88

جانا

نویسنده: Hasti84

+(ممنون اقا امید )
_( خواهش میکنم قابل تو رو نداره)
غرق کیف بودم که دستی دور گردنم اومد برگشتم دیدم رایان گردنبد خوشگلی رو بست به گردنم وای خیلی ناز بود پریدم بغلش
+( ممنون داداشی خیلی قشنگه)
همه کادو ها به کنار کادوی امید هم به کنار خیلی خوشحال بودم ولی فکر اینکه نکنه به خاطر اینکه من خیلی تابلو ناراحت شدم بهم دادش اعصابم بهم ریخت نمیتونستم تا اخر امشب اینطوری بهم ریخته باشم کیف رو از زمین برداشتم و پاشدم رفتم سمت اشپزخونه یه لیوان اب خوردم تا اروم شم
تپش قلبم داشت دیونم میکرد از اشپزخونه بیرون رفتم یه نگاه به کل خونه کردم دیدم امید داره از پله ها پایین میاد و تلفنی حرف میزنه پاتند کردم و رفتم سمتش وایسادم پایین پله ها وقتی بهم رسید خواست از کنارم رد شه
+(ببخشید )
وایساد ( من باهات تماس میگیرم حامد ..... نه همون کاری که گفتم انجام بده .....اره فردا خودم میام .... باشه خداحافظ)
نفس عمیقی کشیدم
_(بله کاری داشتید)
+(اون کیف رو چرا بهم دادید؟؟)
اه باز گند زدی این چه سوالیه
با تعجب پرسید( خوشتون نیومد؟؟؟اخه اون روز وقتی دیدم چشتون اونو گرفته گفتم همون بگیرم براتون روز تولدتون بهتون بدم )
+(یعنی بخاطر این نبود که من ناراحت شدم از خریدتون؟؟)
_(نه .....مگه شما ناراحت شدید)
دندونامو روی هم سابیدم
+(نه بفرمایید)
رفت و من رو گذاشت با ذهنی پر از فکر رفتم سمت رایان
+(چیشدی تو؟؟کجا بودی؟؟)
_(هیچی)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.