قسمت 147

جانا

نویسنده: Hasti84

"امید"

توی شرایط هیجانی همیشه هول میکردم اما خداروشکر الکس اومد و کمک کرد
رسیدیم بیمارستان بیشتر محافظا رو خبر کرده بودم حدود ۴۰ نفری میشدن چند نفر دم اتاق عمل چند نفر دم بیمارستان و چند نفر هم در اتاقی که قرار بود دلوین رو بیارن توش و چند نفر هم بخش نوزادان و بقیشونم توی بیمارستان پخش شده بودن
بعد از دو سه ساعت از اتاق عمل بیرون اوردنش دکترش گفت که حالش خوبه بردنش اتاقش
مطمئن بودم با وجود اینهمه بادیگارد هیچ اتفاقی نمی افتاد
بچه ها رو اوردن وای که چقدر ناز بودن دوتا دسته گل کپ هم بودن یکی اروم و اون یکی جیغ جیغو
دوتا شونو تو بغلم جا دادم
+(جانم فدای شما دوتا الهی من قربونتون بشم
اخ که چقدر منتظر اومدنتون بودم )
اشک چشمام اجازه دیدنشون رو بهم نمیداد برگشتم سمت دلوین با چشمای اشکی لبخند میزد و نگامون میکرد
_(بده من بچه هامو)
اروم گذاشتمشون تو بغلش میبوسیدشون و بوشون میکرد هوا گرفت و شروع به باریدن کرد
+(امید بیا کمکم کن بهشون شیر بدم )
رفتم کمکش و به دوتاشون شیر داد
+(اسمشون رو چی بزاریم؟)
_(یکیشون رو من میگم یکیشون رو تو)
+(من میگم امین اول اسم تو و اخر اسم من)
_(چه قشنگ ...... منم میگم باربد چطوره؟)
+(خیلی ....... امید اگر ۷ سال پیش به من میگفتن که قراره با پسر عموت که چند بار تیر خورده و تو یه جای خطرناک هم کنارشی با ۲ تا بچه تو شکمت و تیر بخوره اصلا باور نمیکردم و مسخره اون فرد هم میکردم )
غم و ناراحتی توی وجودم رخنه کرد وقتی نگاه غمدارم رو دید فهمید
_(از زندگیت با من راضی هستی؟)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.