قسمت 39

جانا

نویسنده: Hasti84

پرستار به زخمم رسیدگی کرد بعد از چند ساعت جانا رو مرخص کردن ساعت ۹ شب بود رفتم رستوران غذا گرفتم میدونستم حالش خوب نیست که بیاد بشینه تو رستوران غذا رو گرفتم و رفتم تو ماشین دید خوابش برده چقدر معصوم بودرسیدم در خونه ماشین رو بردم حیاط و بیدارش کردم رفتیم تو خونه
+(برو بشین غذا رو بیارم بخوریم)
_(ممنون من نمیخورم)
+(چرا اینجوری میکنی؟ نزدیک بود بمیری بیا بشین)
به سختی خودشو رسوند به میز غذا رو ریختم تو بشقاب و رفتم سر میز سرشو گذاشته بود روی میز( جانا غذاتو بخور)
سرشو بلند کرد و شروع کرد به خوردن بعد از چند دقیقه رفت سمت دستشویی هر چی خورد رو بالا اورد
+(چته تو دختر ؟ بیا یکم غذا بخور باید دارو هاتو بخوری)
غذاشو به زور خورد قرصاشو بهش دادم رفت خوابید ظرفا رو شستم و روی کاناپه خوابیدم میترسیدم دوباره حالش بد شه
صبح اماده شدم که برم شرکت اونم اماده بود +(بمون خونه نمیخواد بری بیمارستان استراحت کن)
_(نمیشه اطلاع ندادم)
+(باشه میرسونمت) 

"جانا"

اینقدر حالم بد بود که اتی و بچه ها فهمیده بودن اجازه نمیدادن کاری انجام بدم ساعت ۲ ظهر بود که اتی اومد پیشم( جانا یه اقا اومده میگه شوهرته بگم بیاد؟؟)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.